نوشته اصلی توسط
smhm
بعضا سوال پیش میاد که اگر سفر به گذشته امکان پذیر باشه و در آینده بشر به چنین تکنولوژی دست پیدا کنه، پس چرا ما الان شاهد اومدن اونها به زمان خودمون نیستیم؟ و چرا در کتابهای تاریخ حضور چنین افرادی را مشاهده نمی کنیم؟
من میگم شاید چنین افرادی واقعا وجود داشته باشند و در برهه ای از تاریخ نیز تا آنجا که اجازه داشتند سعی کردند مسیر تاریخ را عوض کنند و تاحدودی هم موفق شده اند. اما در بین مردم بعنوان مسافر زمان شناخته شده نیستند. به عبارتی دیگه اونها اصلا از آینده به گذشته سفر نکرده اند بلکه از یک جهانی آمده اند که در اون جهان اصلا زمان بی معنی است و گذشته و حال و آینده یکسان است.
شبیه همون عالم مثال افلاطون که ذکر شد یا عالم امر که بعضا در عرفان نظری بحث می شود. اما با این تفاوت که اون عالم سایه این عالم نیست بلکه این عالم مادی ما سایه اون هست. و اصل هر چیزی بدون ابعاد زمانی و مکانی در اون عالم وجود دارد. یا به بیانی دیگر هر شیئی دو نوع وجود دارد یک وجود مادی و مرکب در این جهان و یک وجود بسیط و مجرد در آن جهان. که آن جهان اصل است و این جهان فرع. کسی که بتونه با اون عالم ارتباط برقرار کنه به حجم عظیمی از اطلاعات میتونه دست پیدا کنه چون همه چیز از گذشته و آینده و همه اتفاقاتی که قراره رخ بده در اون عالم به عینه موجود و مشهود است. (البته مطمئنا تصور چنین جهانی که خالی از ابعاد زمان و مکانی باشد برای ما موجودات مادی غیر قابل تصور است)
حالا از این بحثها بگذریم.
می خواستم یک حکایتی براتون تعریف کنم که بی ارتباط با سفر در زمان نیست. البته این حکایت را از جایی شنیدم و منبع اون را الان خاطرم نیست..
خلاصه حکایت این است که:
زمانی که حضرت امیرالمومنین علی(ع) کودک شیرخوار بودند روزی در گهواره با مادر خود (فاطمه بنت اسد) سخن می گویند. مادر از اینکه یک نوزاد شیرخوار سخن می گوید بسیار تعجب می کند.
اما حضرت او را آرام می کند و بعد یک خاطره ای را بیاد مادر خود می آورد. حضرت به مادر می گوید آیا یادت هست زمانی که نوجوان بودی و در راه از کاروان عقب افتادی و گم شدی. و همانطور که در بیابان سرگشته بودی یک شیر درنده به طرف تو آمد و قصد حمله داشت. در آن هنگام یک اسب سوار آمد و شیر را از تو دور کرد و راه را به تو نشان داد.
مادر گفت: بله یادم هست.
حضرت فرمود: آن اسب سوار من بودم.
یعنی حضرت حتی قبل از تولدش وجود داشته!!! واقعا تو توجیه و تفسیر این حکایت ها عقل آدم سوت میکشه و مغز آدم به معنی واقعی کلمه هنگ میکنه.