خیالت مات و مبهوت میماند. زل میزند به یک جفت رد پای زنانه که روی ماسههای نرم کنار هم قرار گرفتهاند.زیر لب زمزمه میکند:
«عجیبه! فقط یک جفت! اگه کسی از اینجا رد شده، باید رد پاها تکرار بشه...»
«شاید هم از اونجایی که ایستاده، یه دفعه پر کشیده رو هوا....»
همیشه عکسالعمل تو سریعتر از خیالت هست. وسوسه میشوی. به آرامی پاهایت را روی رد پاها میگذاری. دقیقا هم اندازهی پاهای توست.
میدانی که غیر از تو و خیالت راه هیچ موجود زمینی به سوی مریخ کج نشده. رو به خیالت میکنی:
« شاید این هم یه جور خوشامد گویی با سلیقهی کیوراستی است!»
از رد پا میگذری. تبسم روی لبهای تو و خیالت خانه کرده. نگاهتان شیفتهی بانویی با عظمت و تمام عیار است. خورشید به آهستگی در افق ناپدید میشود. هوا کم کم رو به تاریکی است. دوست داری غروب خورشید را درحالی که به بازوهای کیوراسیتی تکیه دادهای تماشا کنی. گام هایت را بلند و سریع برمی داری تا....