نوشته اصلی توسط
fampersi
امروز داشتم کتاب میخوندم از این بخشی که مینویسم خیلی خوشم اومد گفتم بنویسمش شاید شما هم نسبت بهش حس خوبی داشته باشین!!!
دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد،و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.....
دنیا بیستون است و روی هر ستون عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا میکند که شیرین دوستت ندارد.....و جهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن.عفریت فرهاد کش دروغ می گوید.زیرا که تا عاشق هست،شیرین هست....
عشق اما گاهی سخت میشود،آنقدر سخت که تنها تیشه از آن بر می آید....
روی این بیستون ناساز و نا هموار گاهی با تیشه می وتان ردی از عشق گذاشت،وگرنه هیچکس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت....
ما فرهادیم و دیگران به ما می خندند!
ما فرهادیم و میخواهیم بر صخره های این دنیا،جویی از شیر و عسل بکشیم،از ملکوت تا مغاک.عشق،شیر و عشق،شکر،عشق،قند و عشق،عسل؛شیر و شکر و قند و عسل عشق؛نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما خداوند است.....
ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده ایم.....
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر سنگ و صخره میزنیم
ما به عشق خسرو......وگرنه شیرین بهانه است.
ما می رقصیم و بیستون می رقصد.
ما میخندیم و بیستون می خندد.بگذار دیگران هم بخندند؛آنها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است.....