سلام به شما دوستان عزیز؛
این تاپیک اختصاص داده شده به خاطرات نجومی جالب و جذاب شما.
شما می تونید خاطرات قشنگتون رو بگید تا بقیه هم از خواندن اونها لذت ببرن و برای دوستانتون هم تجدید خاطره باشه.
سلام به شما دوستان عزیز؛
این تاپیک اختصاص داده شده به خاطرات نجومی جالب و جذاب شما.
شما می تونید خاطرات قشنگتون رو بگید تا بقیه هم از خواندن اونها لذت ببرن و برای دوستانتون هم تجدید خاطره باشه.
asemanih, aypara, e_moases, has_ansar, Hojjat Zafarkhah, Hooman, javadstar76, jawl mong, mahsa, melika-m, mobi, nakhodaye aseman, Navid MMM, pishzamine.com, pulsar, rezash, rostam, SAEED560, sasan20oo20, Setare KOchOlO, shazde, Sky_Watcher, stargazer, subaro, timytailor, محمدرضا صادقیان, امین, بهزاد, حسین زارعی, دختر ستاره, شهلا ناصریان, شادي شهراييني, شبنم مختاری, شعری
اين خاطره بر مي گرده به 1376 - سال اول دانشگاه ام. به خاطر علاقه ام رشته فيزيك دانشگاه صنعتي شريف قبول شده بودم.
تازه وارد شده بودم و مي دونستم يه گروه نجوم داره
يه روز آگهي برنامه رصد گروه نجوم را ديدم. رفتم ثبت نام كنم گفتند ظرفيت اتوبوس پر شده ....
روز عزيمت ، با يه ساندويچ و لباس گرم و... رفتم تا شايد بتونم با هاشون برم رصد
رفتم پيش مسولين برنامه كه داشتن براي رفتن اماده مي شدن، گفتم من هم مي خوام بيام. يه چيزهايي سرم ميشه و...
اونا سال بالايي بودند و... يه نگاه عاقل اندر سفي كردند و با حالت تمسخر زدند زير نيش خند
كه يعني برو بچه و.....
بعضي از افرادشون نيومده بودن و اتوبوس پر نبود...
گفتم روز رصد ميرم خلاصه هر جا شد ميشينم....
آخرش منو نبردند . فقط دود اتوبوس نصيب من شد
دست از پا درازتر برگشتم خوابگاه
اما چند ماه بعد ورق برگشت
دوره اموزش نجوم گذاشتن. بدون اينكه در كلاسي شركت كنم آزمون دادم
نمره A را گرفتم . سال بعد عضو گروه نجوم شدم شدم ، بعدش هم مدرس گروه نجوم ، بعد رييس گروه نجوم دانشگاه و......
خانم بنیادی اگه میشه برادر اون دوستتون رو بهم معرفی کند باهاش کار دارم!!! میخوام باج بگیرم بابت حق السکوت!
.
سلااااااااااااااام
دو شب پیش،بعد از 10-11 روز هوای ابری ،بالاخره شب یه کم هوا صاف شد و تونستم برای اولین بار تلسکوپ عزیزم رو که تازه خریدم،ببرم بالای پشت بام و به رصد بپردازم.....
جای همگی خالی،سحابی جبار و زحل رو رصد کردم و کلی ذوق زده شدم.
کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی میکنم شبیه کهکشان شوم
ديروز با يكي از دوستام رفته بوديم به يكي از روستاهاي اطراف براي نقشه برداري از چند تا زمين و... و فرصتي هم برام پيش اومد كه مكاني براي رصد بگردم!!!!
اما يه اتفاق جالبي افتاد!!!!
من همينطوري كه داشتم ميرفتم،دوستم داد زد "يكم بدو كارت رو انجام بده زود بيا اين طرف من از سگ ميترسم"!!!!
منم كه شروع كردم به دويدن(سگ ها به دويدن حساسن)ديدم يه سگي از سمت چپ داره مياد به سمت من!!!!
منو نگو كه حسابي ترسيده بودم تند تر دويدم!!!! از صداي سگ قبلي دوتا سگ ديگه اي هم شروع كردن به دنبال كردن من!!!!!
حدودا نصف روستا رو دويدم و همه داشتن به فرار كردن من ميخنديدن!!!!!! و من هم خيس عرق شده بودم!!!!
بالاخره يه بچه 5_6 ساله اومد و سگ ها رو ترسوند
اينم عكس اون بچه كه تو سوز سرما با يه زيرپوش توپ بازي ميكرد!!!
اينم عكس هاي سگ هاي فوق الذكر هستن!!!!
نكته اخلاقي:وقتي سگي رو ديديد فرار نكنيد،و هميشه يه چوبي چيزي دستتون باشه كه سگ ها ر و بترسونيد!!!!!
راستي بعد اون ماجرا كلي خنديديم!!!!!!
عاشق دستپخت مادرمم
اگرم سرد باشه مشکلی نیس
در عوض یه ادویه ای می زنه که بکره
تو هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه
orion سابق!!!
سلام
هفته پیش برای بار 15 یا 16 رفتم مرنجاب یه گروهی از یه دانشگاهی رو بردم واسه رصد .
خلاصه چشتون روز بد نبینه
یهو دستم سوخت
حالا اگه گفتید دستمو کی گاز گرفت ؟؟؟؟
آفرین
یه عقرب چاق و چله
خلاصه تا دم مرگ رفتیم اما زودتر از قبر به بیمارستان رسیدیم
دم امبولانس گرم از شهر تا مرنجاب نیم ساعته اومد!!!
ویرایش توسط *sh : 06-29-2011 در ساعت 03:28 PM
چندماه پیش چندتا از خانمهای خیر مدرسه ساز رو واسه رصد و البته بازدید برده بودیم کاروانسرای زین الدین
فرض کنید ۳۵ تا خانوم مسن!!!! چه رصد باحالی میشه
مسئولشون یه خانم مسن والبته فوق العاده محترم و اکتیو بود که فقط یه کوچولو الزایمر داشت؛ یادم نمیره اسم منو شش بار پرسید اخرش بهم میگفت منجم باشی!!!
البته بگذریم از امداد رسانی به خانمها واسه صعود از پله های پشت بام!!!!
بعد از اینکه رصد تموم شد( البته رصد علمی که نه انچنان بیشتر افسانه های صورت های فلکی رو دوست داشتن تا خودشونو) دیدم یکی از خانما دفترچشو در اورده گرفته جلوم! اولش خیال کردم میخاد امضا بگیره!!! کلی داشتم واسه خودم فکر میکردم که چطوری شکسته نفسی کنم و اینا که یهو برگشت گفت پسرم! گفتم جانم مادر بزرگ! گفت مادر بزرگ خودتی ، من نتونستم افسانه هایی که تعریف کردیو ضبط کنم با گوشیم؛ تازه فهمیدم این گوشیهایی که دست دوستان بود داشتن افسانه ضبط میکردن برن واسه نوه هاشون تعریف کنن. بهم گفت حالا میتونی واسم بنویسی! تا حالا که منجم باشی بودم حالام شده بود میرزا کاتب! رفتم پایین تو شاه نشین داشتم مینوشتم که یهو دیدم چندتا خانم دیگه اومدن که میشه بگین ما هم بنویسیم کیفیت صدا خیلی بد شده! شده بود عین کلاس اول. املا میگفتم مامان بزرگا مینوشتن!!! البته مامان بزرگ خودمم اونا تازه چهارده سالشونو شده بود
سلام. آقا اجازه ما هم یک خاطره داریم!!! میشه بگیم؟
خب...کلاس سوم یا چهارم بودم(مسلما اون موقع زیاد از نجوم چیزی نمیدونستم) ولی به شدت مشتاق بودم که ماه رو از پشت تلسکوپ ببینم. یکی از بزرگترین آرزو های اون موقع من بود...تا اینکه یک شب که خونه یکی از دوستام بودم اون به من گفت داداشش که 6 سالی از خودش بزرگتر بود یک تلسکوپ توی اتاقش داره ولی اون تلسکوپ به جونش بسته است و عمرا اگه اونو به ما بده...منم حسابی جوگیر شدم و یه لحظه احساس کردم که خود رستمم و یه دیو سفید توی اون اتاق که خوابیده و من باید برم و تلسکوپ رو ازچنگش دربیارم...به اون گفتم که داداشش الان تو چه وضعیتیه اونم گفت که خوابه! رفتیم تو اتاق... دیدم اتاق پر از عکس سیارات و کهکشان ها است...دیدم نامرد تلسکوپ رو در آغوش گرفته و کتاب اختر شناسی پایه رو هم از وسط رو صورتش گذاشته بود طوری که وقتی خروپف می کرد صدای خروپفش اکو می شد و کتاب یکم چند سانتی از صورتش فاصله می گرفت! دوستم اول می خواست مخم رو بزنه که نرم تو، چون می گفت اون اگه بفهمه پوست از سر هر دومون می کنه! ولی من گفتم تو بیرون بمون(بچگی هم عالمی واسه خودش داشت)...اول پایه ی تلسکوپ رو که خیلی سنگین بود رو به سختی از لای در به دوستم رسوندم...بعد نفسم رو حبس کردم و درست مثل کسی که بخواد یه کلید رو از گردن یه شر در بیاره...تلسکوپ رو از آغوشش جدا کردم...یه تکان شدیدی به خودش داد ولی بیدار نشد همینطور دستش رو انگار که داره چیزی رو در آغوش می گیره حلقه کرده بود...قلبم داشت مثل دیوونه ها خودش رو به قفسه سینه ام می کوبید! خلاصه رفتیم بیرون روی بام و به سختی تونستیم تلسکوپ رو سر هم کنیم...ماه کامل بود...اولین بار که به ماه نگاه کردم حس عجیبی بهم دست داد احساس کردم که دارم به یک دوست قدیمی نگاه می کنم...چند بار دیگه که ماه رو به دقت نگاه کردم شک کردم...به دوستم گفتم که چرا ماه اون شکلی که عکسش توی کتاب ها است نیست؟ دوستم خندید و گفت که توهم برت داشته ماه همین شکلیه! که یکدفعه دیدم یه نفر محکم زد تو سر جفتمون و هر دومون رو نقش بر زمین کرد...داداش دوستم بود...فکر کنم که اگه خود غول سفید بود اینقدر نترسیده بودم! خلاصه بعد از یه کتک کاری مفصل اینگار که داشت به دو تا گوجه فرنگی نگاه می کرد با تمسخر گفت: میشه بگید شما دوتا یک ساعت بود که چی رو داشتید رصد می کردید؟ من گفتم: ماه رو! بعد از توی چشمی نگاهی به ماه انداخت و با صدای بلند قهقهه زد ... گفت: شما ها یعنی واقعا تشخیص ندادید که این ماه نیست؟ این تلسکوپ عدسیش خش داره و کاملا خرابه..شما اگه به لامپ مهتابی هم نگاه کنید همین چاله ها رو می بینید! اونجا بود که من اولین شکست نجومیم رو خوردم...یه شکست بزرگ...با خودم گفتم پس اون حس عجیبه کشک بود؟...ولی خب اون موقع بچه بودم دیگه!!!
سلام به دوستان اسمونی...گفتم منم یک خاطره بگم...
25 خرداد 90 که برای رصد ماه گرفتگی رفته بودیم دشت شیر احمد نزدیکی سبزوار...{البته برای عموم هم بود} ...نزدیکی ساعت 10 رسیدیم...قبل از اون پدر فیزیک شهرمون داشت در مورد صورت فلکی عقرب توضیح می داد که....ناگهان...! یک عقرب رفت وسط جمعیت...خودتون می دونید که چی میشه!!!!!!
دیگه با هزار تا بدبختی کشتنش...{بیچاره}...دیگه وقتی ماه کامل گرفت...می تونستی کهکشان راه شیری رو ببینی...من هم شروع کردم به رصد اجرام مسیه...البته اولین چیزی که پیدا کردم m20 بود...عجب سحابی زیبایی!!
ساعت 4 هم رسیدیم خونمون...خاطره ای فراموش نشدنی برای من بود
ممنون
فراموش کن چیزی را که نمی توانی به دست بیاوری...به دست بیاور چیزی را که نمی توانی فراموش کنی..{شکسپیر}
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)