شعری از سهراب سپهری :
صندلی را بیاور میان سخن های سبز نجومی
ای دهانی پر از منظره !
گوش احساس مشتاق ترسیم یک باغ پیش از خسو ف است .
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را منتشر می کند.
وزن اعداد از روی بازوی وارسته آب می افتد .
رو به سمت چه وهمی نشستم که پیشانیم خیس شد
آه ؛ ای الکل ترس مبداء!
در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند
دستم امشب از اینجاست تا میوه ای از سر باغ ما قبل تاریخ
دستم امشب نهایت ندارد.
این درختان با ندازه ی ترس من برگ دارند
ای پدر های ممتد که در متن اندازه های فضا هستید !
خط کش من در ابعاد قطعیت شب
دقت پاک موروثی اش راهدر داد
جسم تدبیر روزانه در یاًس ادراک حس شد .
سردی هوش مثل عرق از مسامات تن می تراود
ای سر آغاز های ملون !
دستهای مرا روی وجدان جادو حرارت دهید !
من هنوز
لا له گوش خود را به سمت صدای قدیم عناصر جلا می دهم
من هنوز
تشنه آبهای مشبک هستم
و هنوز از تماشای شمش طلا دشنه ام را صدا می زنم
دکمه های قبای من از جنس اوراد فیرو زه ای رنگ اعصار جادوست .
در علفزار پیش از شیوع گل سرخ در ذهن
آخرین جشن جسمانی ما به پا بود .
من در این جشن آواز انگشت ها را میان ظروف گلی می شنیدم .
و نگاهی پر از کوچ شمشاد ها بود .
ای قدیمی ترین سطح یک باغ در سطح یک حزن !
جذبه تو مرا همچنان برد تا به این دستگاه ظرافت رسانید
روی پیشانی من چه دستی رقم می زند : انحراف خوشایند ؟
شاید
چشم در ماسه کهکشان جای پای چه پیمانه ای را صدا می زند ؟
کاسه از خضوع گوارای مقیاس پر شد
روی شن های انسانی امشب عزای الفباست
شرم گفتار دست مرا مر تعش میکنند