زیبا ترین غزل؟ شاه بیت غزل؟ چرا؟
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور....كلبه ي احزان شود روزي گلستان غم مخور اين غزل خيلي قشنگه بيشتر چراشو دل آدم بايد بگه! نميدونم! اين رو هم نميدونم كي گفته: بگو حافظ دلخسته ز شيراز بيايد بنويسد كه هنوزم كه هنوز است چرا يوسف گمگشته به كنعان نرسيدست و چرا كلبه ي احزان به گلستان نرسيدست؟!
نماز شام قیامت به هوش باز آید................کسی که خورده می ز بامداد الست چراییش تو معنیشه اگه دقت کنید شاید شما هم خوشتون بیاد!!!
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم ... خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم به نظر شكوه حافظ به خاطر اين موضوع ميباشد كه از هر دو دو غزل يكي شاه كار است (و يا بيشتر ). عشق بازي و جواني و شراب لعل فام ... مجلس انس و حريف همدم و شراب مدام . و حافظا مي خور و رندي كن و خوش باش ولي ... دام تزوير مكن چون دگران قران را
به نظرم انتخاب یه غزل از حافظ کار سختیه/ یعنی هر دوره ای برای خودش یه غزل به دل نشین داره این روزا این غزل رو خیلی گوش میدم و زمزمه میکنم : از اینجا بشنوید... مدامم مست می دارد نسیم ِ جعد گیسویت / خرابم می کند هر دَم فریب ِ چشم ِ جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن / که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت ؟
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم ... خوشا دمي كه از آن چهره پرده برفكنم
غم در دل دلتنگ من از آنست که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد...عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت... عین آتش شد ازاین غیرت و بر آدم زد عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد ... برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد مدعی خواست که آید به تماشاگه راز ... دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند ... دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت ... دست در حلقه آن زلف خم اندرخم زد حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت ... که قلم بر سر اسباب دل خرم زد .... اين شعر آدم را ياد تابلوي آفرينش انسان مياندازد ، بيت اول انسان را برميخيزاند .
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود ... تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی ... جامهای بود که بر قامت او دوخته بود جان عشاق سپند رخ خود میدانست ... و آتش چهره بدین کار برافروخته بود گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم ... که نهانش نظری با من دلسوخته بود کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل ... در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت ... الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد ... آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ ... یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود