PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های نجومی



Lilac
09-06-2010, 07:49 PM
اینجا می تونیم داستان های کوتاه نجومی رو بذاریم!
فرق نداره که خودتون نوشته باشید, یا از جایی خونده باشید :wink::grin:

Lilac
09-06-2010, 07:58 PM
اولین داستان رو خودم میذارم.
این اولین داستانی هست که نوشتم. حدود 3 سال پیش (14 سالم بود) برای مسابقات داستان نویسی.
اون موقع هیچی از نجوم نمی دونستم. چیزی که الان می خونید یه داستان ساده از دید من در اون زمانه.
پس اگه یکم زیادی تخیلیه ایراد نگیرید :brigade.baka-wolf.c

ستاره در خواب

ستاره چشمانش را باز کرد. چرا امشب دیر بلند شد؟ چرا بقیه بیدارش نکردند؟ نگاهی به اطراف انداخت. همه بیدار بودند و به او لبخند می زدند. به زمین نگاه کرد همۀ چراغ ها خاموش بودند. هیچکس بیدار نبود. ماشینی رفت و آمد نمی کرد. سر و صدایی نبود. هوا آلوده نبود. چقدر خوب است که ستاره ها را شب ها می توان در آسمان دید ؛ نه در روز. ستارۀ ما به همه طرف نگاه کرد.
ناگهان چشمش به فرشته ای زیبا افتاد. خطاب به او گفت «تو فرشته ای؟! اینجا چه کار می کنی؟»
فرشته, صورت زیبایش را به طرف ستاره چرخاند. موهایش بلند و روشن بود. روبانی به رنگ سفید از میان موهایش رد کرده بود و لباسی زیباتر از لباس عروس پوشیده بود. سبدی در دست داشت و گل هایی زیبا درون آن می درخشید. گل هایی به رنگ قرمز و صورتی و زرد. درخشش گل ها, ستاره را شگفت زده کرد. در عمرش گل هایی مانند آنها ندیده بود. آنقدر گل ها تازه بودند که گویی درون سبد قهوه ای, ریشه داشتند و رشد می کردند. گل ها حواس ستاره را کاملاً پرت کردند.
فرشتۀ کوچک لب های زیبایش را باز کرد و با صدایی به نرمی شبنم و گل های معطر گفت: «من را صدا کردی ستاره؟!»
ستاره به فرشته نگاه کرد چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. بالاخره جواب داد «اوه... آره... تو فرشته ای, درسته؟ اینجا چی کار می کنی؟ روی زمین؟»
فرشته به طرف ستاره چرخید و گفت«من همیشه روی زمینم. تا وقتی که آدم های خوب باشند»
ستاره با تعجب پرسید«اما... اما... چطور تا به حال من تو را ندیده بودم؟»
فرشته لبخندی به لطافت باران زد و مهربان تر از قبل گفت«من هر جا خوبی باشد, هستم. شاید تو مرا ندیده ای.»
ستاره نیز لبخند زد و نورش بیشتر شد. به فرشته نگاه کرد که چشمانی به بزرگی ماه و روشنی خورشید داشت. هیچ چیز در صورت او زشت نبود؛ فرشته ای کامل.
ستاره پرسید«اینجا چی کار می کنی؟ اون سبد گل زیبا چیه توی دستت؟» و به سبد قهوه ای که با روبانی قرمز خوش رنگ تزئین شده بود, اشاره کرد.
فرشته خنده ای کرد که باعث خجالت ستاره و قرمزی لپ هایش شد. فرشته گفت«این را می گویی؟ این سبد گل است؛ سبد گلی زیبا!»
ستاره با کنجکاوی پرسید«کجا می بری؟ برای چه کسی می بری؟»
فرشته یکی از گل ها را که زرد بود, برداشت و گفت«می برم خانۀ خوبان. برای بچه های خوب»
ستاره پرسید«گل را به آنها می دهی؟ برای چه؟ این ها گل های زیبایی هستند.»
فرشته با ملایمت گفت«می دانم. خیلی زیبا هستند. این پاداش آنهاست. این ها را می برم و در گلدان کوچک قلب آنها می گذارم.»
ستاره پرسید«چرا؟ چه فایده ای دارد؟»
فرشته گل را درون سبد برگرداند و گفت«چون باعث می شود همیشه قلبشان مانند این گل ها زیبا و زیبا تر بتپد.»
ستاره از تعجب ابروهایش را بالا برد«اوه... خدای من... چقدر عجیب... اگر گل را به آنها بدهی, آنها همیشه بر روی زمین هستند؟»
فرشته گفت«نه. اما قلبشان همیشه با درخشش این گل ها گرم است. همیشۀ همیشه»
ستاره سرفه ای کرد. تازگی ها به بیماری دچار شده بود و سرفه های خفیف می کرد و باعث می شد نورش تیره شود«این کار به درد ستاره ها هم می خورد؟»
فرشته که کمی نگران شده بود گفت«به درد همۀ خوبان می خورد. چه انسان یا موجودی دیگر»
دیگر سرفه های ستاره, خفیف تر شده بود, گفت«به درد من هم می خورد؟»
فرشته دیگر واقعاً نگران شده بود. کم کم خورشید طلوع می کرد و یکی یکی چراغ های زمین رو شن می شدند. ستاره هر لحظه نورش کمتر می شد. ناگهان دیگر سرفه ای نکرد, نوری نتابید, نفسی بیرون نداد و ...
فرشته سبد گل را رها کرد و تمام گل های زیبا زمین ریختند.
قطره اشکی صورتش را خیس کرد و گفت«اون مُرد؟»
ستارۀ آن طرف تر پاسخ داد«نه. او در خواب است.» فرشته شاخه گلی به رنگ قرمز را برداشت و بر روی ستارۀ خاموش گذاشت و زمزمه کرد«ستاره در خواب است... »

پیام بهرام پور
09-06-2010, 08:24 PM
اولین داستان رو خودم میذارم..... موهایش بلند و روشن بود. ... »
خیلی ممون از داستانتون lilac عزیز
اما حین خوندن داستان یه سوال برام پیش اومد شما فرمودین موهایش بلند و روشن بود
من این رو بِلُند بخونم یا بُلَند؟!!!!

Lilac
09-06-2010, 08:30 PM
خیلی ممون از داستانتون lilac عزیز
اما حین خوندن داستان یه سوال برام پیش اومد شما فرمودین موهایش بلند و روشن بود
من این رو بِلُند بخونم یا بُلَند؟!!!!

بٌلَند :brigade.baka-wolf.c

sepideh*
07-10-2011, 08:42 AM
دختر اسمان روزگاری دختری به نام سنبله در سرزمین اسمان به همراه پدر شکارچی اش و دو برادر بزرگتر خود یعنی کاستور و پولوکس اما بدون مادر زندگی میکردندچون او مادر خود را سالها پیش از دست داده بود.او هیچ دوستی در ان سرزمین نداشت البته به جز حیوانات.سنبله همیشه در دستان خود دو خوشه گندم داشت چون او اعتقاد داشت که گندم نشانه صبر و استقامت است و باعث میشود که او هم صبور و قوی باشد. او هر روز وقتی که از خواب بیدار میشد دامن چین چین و رنگی خود را می پوشد و گندمان خود را در دست می گذاشت و به راه می افتاد اول به کنار رود بلندی که پدر در انجا شکار میکرد میرفت تا صورت خود را بشوید و بعد پیش خرگوش خود میرفت تا با او بازی کند اما در حین بازی یکی از دانه های گندمش افتاد و از او و سرزمین اسمان دور شد اما او متوجه نشد و به بازی خود ادامه داد.حالا نوبت غذا دادن به سگها بود به انها غذا داد و همین طور روز را سپری کرد تا که شب شد و به خانه رفت تا استراحت کند.او مادر خود را در خواب دید که به او دو بال هدیه کرد و وقتی که او از خواب بیدار شد ان دو بال را بر روی شانه های خود دید و شروع به پرواز کرد او هم مانند دانه گندمش از سرزمین اسمان دور شد تا اینکه به یک جسم دایره شکل رسید او نشانهای گندم خود را بر روی ان دید. انها خیلی زیاد بودند راه میرفتند حرف میزدند و... . او نام انها را آدم گذاشت که به معنای گندم گون است و نام سرزمین انها را زمین گذاشت و او حالا میلیاردها میلیارد دوست در کنار خود داشت و به همین دلیل در بالای سر انها جای گرفت تا از انها دور نباشد.

نجم62
11-23-2011, 08:54 PM
( کفهای آب ):have a nice day:
_صبرکن....صبرکن..الان فرصت سفرنرسیده....<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /><o:p></o:p>
_نه پدرجان دیگه نمیتونم صبرکنم،بایدجواب سوالم راپیداکنم،سفررابرایم مهیامیکنی؟<o:p></o:p>
پدردرحالی که غمگین بودگفت:برو..خدابه همراهت!من هم ازاینجاحواسم بهت هست،امامراقب باش توی سفرعجله نکنی.<o:p></o:p>
_باشه پدر(درحال دورشدن،وباحالت خوشحالی)پدرجان برایم دعاکن.وچشم ازمن برندار..<o:p></o:p>
_خدابه همراهت.....راستی یه وقتی توی راه نترسی؟<o:p></o:p>
-چی؟؟ پدربلندتربگو...نمیشنوم.<o:p></o:p>
-گفتم یه وقتی توی راه....<o:p></o:p>
-چی؟نشنیدم..اشکال نداره....تابعد...خدااااااااا حاااااااااااااافظ/<o:p></o:p>
بایدعددهارودرست کنارهم میچید،روی مرکزدوایری،باقطر20cmنشست.به عالم ذرات توجه
کرد....چکیده نسخه ایی ازخودش رونوشت کرد،وجایگیری درستی با سیاهچاله ی بزرگ
کهکشان راه شیری برقرارساخت.زاویه ایی دقیق باسیاهچاله،هاله هایش رابه قدرت کائنات،متصل کرد.<o:p></o:p>
شروع به دریافت انرژی کرد.ریسمانهای کیهانی پرانرژيی رابه مدارچاکراهایش متصل کرد.کاربه
سرعت پیش میرفت.ناگهان احساس کرد،ریسمانهامثل پیله ایی،اطرافش چرخیدند،چاکراها،انرژی
رابه سرعت دریافت کردند،احساس کردجسمش تحمل هم نشینی بااین انرژی راندارد،ناگهان
به تکاپوافتاد،باتمام سرعت وتمام پرتاب فضاهارادرهم شکست.دیگرنور درمقابلش مثل لاک پشتی بود درمقابل اسب دونده ایی.ریسمانهای کیهانی مانند توپ کوچکی که درهوابه سرعت
میچرخیدند،جسم اثیری اورابه سرعت چرخاندن.قدرت آنقدرهازیادبودکه جسمش راهم به پرتاپ
وادارکرد.جسمش مانند ذره ایی کوچک میان هاله ایی ازانرژی گم شده بود...باتمام سرعت پرتاپ
شد..هیچ چیزتغییرنکرد.دنیای زمین بدون آنکه اثری احساس کندبه زندگی خودادامه داد....
_کمک...کمک....!کمک....!یکی انرژی مرانگهدارد؟پدر؟...<o:p></o:p>
هیچ چیزسرجایش نبود،انگارموجی راجابجایی واردکرده بود.سه ریسمان اتصالی به سه چاکرا(محل عبورهاله های انرژی)تمام ابعادزمانی مکانی جسمی این هفت چاکرارادرخودبلعیده .روحش احساس کردتوسط سه قدرت به سوی بالا پرتاب میشود،اماجسمش میان چگالی عظیم هاله های
کیهانی ذره ذره شده بود،وتبدیل به خطی درامتداد هاله هاکشیده شده بودوآنقدرنازک شده بودکه قابل رویت نبود...اماروحش درتکاپو،آنقدرسرعتش بالا بودکه نه زمان ومکان وحتی احساس درد،اورامحدودنکرد...<o:p></o:p>
ناگهان ذرات جسمش به چیزی برخوردکرد..به جنسی شبیه کف آبهای برامده..طناب جسمی اوشروع به کپی برداری ازنسخه قبلیش کرد.هاله ها دوایریه خودراتنظیم کردند...وناگهان درمیان انبوهی ازکفهای آب فرورفت...<o:p></o:p>
دوچاکرای بزرگ،یک کرمچاله عظیمی درست کرده بودند...<o:p></o:p>
_من کجاهستم؟؟!...اینجادیگه کجاست.مگرقرارنبودکه زمانومکان رادرهم بشکنم.فکرمیکردم الان
درسفرزمان باشم..من که هفت چاکرایم راتبدیل به ماشین زمان ابرقدرتی کردم وباجسم ذره ایی به سفرپرتاب شدم.امااینجا؟!...<o:p></o:p>
پرتابش خیلی خوب انجام نشده بود...بازمثل سفرقبلی عجله کرد..امااین بارقدرتی چندبرابربیشتربه جای کاملامتفاوتی ازجهان...<o:p></o:p>
_فرزندم...سعی میکنم باتوتماس برقرارکنم....ارتباطت روبامن حفظ کردی؟<o:p></o:p>
_بله..پدر...بازعجله کردم...میخواهم برگردم.اعداد روجابه جاکردم..<o:p></o:p>
_به جهان نهم پاگذاشته ایی(پایین بیا)<o:p></o:p>
برای بازگشت آماده شدوجسمش رامانندپرچمی سفیدونارک درانتهای ابرقدرت هاله هادوباره به
خطی که درحاشیه انتهای قیف تشکیل شده،توسط 2چاکراکشیده شده بود،قرارداد...<o:p></o:p>
جسم درحال انتقال بود.روح،باتمام قدرت انرژی سه ریسمان رادریافت کردومانندقدرتی
چندبرابرقدرت کهکشانهابه پایین حرکت کرد.درحال بازگشت درمیان انبوهی که ازذرات مختلفی
شده بودبه سیاه چاله هارسید.روح توسط ریسمانی ازجسم اثیری دورشدوجسم راکامل به سوی سیاهچاله بازشده سوی زمین،پرتاب کرد..<o:p></o:p>
_نه ه ه ه ه ه ه ه!!:XD:<o:p></o:p>
_فرزندم؟...فرزندم؟..چی شده؟داری خواب می بینی؟بلندشو...<o:p></o:p>
_سلام...چی؟همه اش فقط یک خواب بود؟:dark mood::oh noes:<o:p></o:p>
_بازگشتت به زمین باموفقیت انجام شد...<o:p></o:p>
<o:p> </o:p>

m.bio7
11-23-2011, 10:25 PM
داستان های قشنگیه!من پارسال برای مسابقه داستان نویسی یک داستان نجومی نوشتم که خیلی قشنگ بود و تموم بچه های نجومی مون عاشقش شده بودن،تمام قوانین علمی هم توش رعایت شده بود ولی چه کنیم که علم همیشه مظلوم بوده و هست؟بهم گفتن داستان علمی پذیرفته نمی شود!
خیلی طولانیه اگه نه می نوشتمش،البته ممکنه که دوستمmehrstarsلطف کنه و بنویسه.

mahnejad
11-30-2011, 12:26 AM
3800 سال پیش منجمی ادعادکرد که میتواند ستاره ای را نابود کند.او را پیش پادشاه بردند.
پادشاه گفت اگر بتوانی این کا را بکنی هرچه بخواهی به تو میدهم. اما اگر نتوانی سر از بدنت جدا میکنم.
منجم پذیرفت و پادشاه ستاره ی کم نوری را انتخاب کرد:آن را نابود کن!
منجم اندکی بر آن ستاره تمرکز کرد سپس چشم ها را بست و دعایی خواند.وفتی چشم هایش را باز کرد ستاره سر جایش بود.به حکم پادشاه او را گردن زدند.

<چند شب پیش ابر نواختری در آسمان پدیدار شد.اخترشناسان فاصله ی آن را از زمین 3800سال نوری تخمین زدند.>

marzieh
03-09-2012, 04:11 PM
داستان مصور: کاوشگر روح

3702
کاوشگرهای روح و فرصت در تابستان سال ۱۳۸۲، زمانی که زمین و مریخ نزدیک‌ترین حالت را نسبت به هم داشتند، پرتاب شدند. این دو کاوشگر قرار بود که تنها ۹۰ روز به اکتشاف مریخ بپردازند ولی تا کنون در حال کار هستند!
به مرور زمان، گرد و خاک سلول‌های خورشیدی کاوشگرها را، که منبع تامین انرژی آن‌ها است، می‌پوشاند و انرژی کمتری از خورشید دریافت می‌کنند. در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ کاوشگر روح در شن‌های مریخ گیر کرد و تلاش دانشمندان برای نجات آن ثمری نداشت. و قرار شد همانجا بماند و اطرافش را مورد مطالعه قرار دهد. در طی این مدت بلایای زیادی بر سر این کاوشگرها آمده است که حتی ممکن بود باعث نابودی آن‍ها شود.
این داستان غم انگیز را از زبان خود کاوشگر روح بشنوید:
3703http://forum.avastarco.com/forum/images/misc/pencil.png

tinaahmadi151
09-01-2015, 02:10 PM
عینک اش را را از روی میز برداشت، به چشم زد، بلند شد و به طرف دیوار رفت. من با نگاهم دنبالش کردم تا ببینم چکار می کند. روی دیوار پوستر بزرگی از کهکشان آندرومدا نصب شده بود. پوسترها جزو اولین چیزهایی بودند که به رصدخانه آورده شدند و سر و سامان گرفتند چون جناب مدیر معتقد بود از همان روز اول باید حال و هوای نجومی بر فضای رصدخانه حاکم باشد. جلوی پوستر ایستاد، کمی خم شد، عینک اش را جابه جا کرد، نگاهی به شرح تصویر انداخت و در حالی که به طرف صندلی اش برمی گشت گفت: - «بدتر شد. تا الآن خیال می کردم اشتباه سهوی بوده اما می بینم معروف ترین اجرام نجومی را هم نمی شناسی. به هر حال متأسفانه باید بگم که انتظار ما برآورده نشده. بابت این یک هفته هم با خانم منشی صحبت می کنم که...» پریدم وسط حرفش و در حالی که به دیوار نزدیک تر می شدم تا من هم نگاهی به شرح پوستر بیندازم گفتم: - «بابت این یک هفته که خیلی هم خوشحال شدم در کنار شما بودم و کلی چیز یاد گرفتم. به هر حال تصمیم گیری با شماست اما...» حالا می توانستم نوشته را بخوانم. نوشته بود 36m فکری مثل برق از سرم گذشت. حتماً همین اشتباه چاپی، مدیر را به اشتباه انداخته. با اطمینان ادامه دادم: «... ببخشید من هنوز هم روی حرفم هستم. اگه اجازه بدین می تونم پوستر اجرام مسیه توی راهرو را نگاه کنم.» با دست اشاره کرد که بروم و ببینم. رفتم دیدم و چشم تان روز بد نبیند. کهکشان آندرومدا جرم شماره ی 36 بود و خوشه ی باز صورت فلکی ارابه ران جرم شماره ی 31. انگار مغزم از کار افتاده بود. به اتاق مدیر برگشتم، جلوی در ایستادم و گفتم: - «با اجاره تان تا نیم ساعت دیگه رفع زحمت می کنم. می رم وسایلم را جمع کنم.» در راه برگشت به اتاق خودم یک بار دیگر پوستر اجرام مسیه را نگاه کردم. وقتی نام ناشر را دیدم فکری به مغزم خطور کرد. هر دو پوستر در یک جا چاپ شده بودند، پس این احتمال وجود داشت که مشاور علمی آن ها یک نفر باشد و اشتباه مشترکی کرده باشد. متأسفانه اینترنت رصدخانه هنوز راه اندازی نشده بود و کتاب های کتابخانه قرار بود تا چند روز آینده برسند. ظاهراً دستم به جایی بند نبود؛ اما بود. به هر حال من هم دوستانی دارم (همه چون برگ درخت!) که سراپا نجومی اند. اولی اش همین بابک امین تفرشی. شماره اش را گرفتم اما تلفن همراهش خاموش بود. باشد؛ دوستان نجومی که قحط نیستند. بگذار ببینم... پیدا کردم؛ پوریا. با پوریا ناظمی تماس گرفتم. می دانستم که فقط 10% مواقع به تلفن ها پاسخ می دهد اما از آن جایی که 9 بار قبلی جواب نداده بود این بار امید فراوانی داشتم. نه خیر نشد؛ شاید این مقدار 10% چندان هم دقیق نباشد.

zahra_azizi
09-15-2015, 11:03 AM
زمین انسان گرفته!
انسان از زمانی که متمدن شد، همواره به دنبال راحتی خویش بوده است و اصلا برایش مهم نبوده که ممکن است این راحتی به قیمت جان زمین تمام شود. در چند دهه‌ی اخیر انسان‌ها متوجه شدند که در حال کشتن! زمین هستند. ورود گازهای مخرب لایه‌ی ازن، استفاده‌ی بیش از حد از منابع سوخت‌های فسیلی که آلودگی‌های زیست محیطی زیادی پدید آورده است و آلودگی نوری.

آلودگی نوری نوع دیگری از این آسیب‌هاست که انسان‌های معدودی متوجه این موضوع شده‌اند. چرا که وقتی در شهرها متولد می شویم و آسمان را می‌نگریم چند ستاره و ماه را در آن می‌بینیم. و اصلا به این مسئله فکر نمی‌کنیم که بقیه‌ی ستاره‌ها کجا هستند. وقتی همه‌ی چراغ‌های یک شهر روشن شوند، بازتاب نور این چراغ‌ها از جو به قدری شدید می‌شود که ستاره‌های کم نور کم کم از دید ناپدید می‌شوند.

به فکر زمین باشیم چرا که همچون ویروس درحال مریض کردن آن هستیم.

fns4565
06-15-2019, 12:50 PM
من یک مریخی هستم. یکی از ۱۰۰ بازمانده ی نسل مریخی ها. در این نامه قصد دارم شما را با ظالم ترین موجودات جهان یعنی انسان ها آشنا کنم!
حدود ۶ سال پیش، یک جسم فرا مریخی به نام "کاوشگر روح" با ساختاری سخت و پیچیده بر روی سطح مریخ فرود آمد. رعب و وحشت سراسر مردم این سیاره ی سرخ را فرا گرفت؛ به طوری که در ابتدا، ما برای جنگ با این موجود عجیب و غریب، آماده و مسلح شدیم. دودلی زیادمان باعث شده بود که در چند روز نخست دور هم جمع شویم و دائماً به مشورت و همفکری در زمینه ی این موضوع بپردازیم.
بالاخره تصمیم گرفتیم که قبل از اقدام، تحقیقاتی بر روی این مریخ نورد انجام دهیم. در حین تحقیقات به وجود سیاره ای خاکی در مجاورت خود پی بردیم. این کره ی قابل زیست، "زمین" نام داشت و ساکنان آن خود را "انسان" می نامیدند.
روز ها یک به یک می گذشت و با گذر زمان تحقیقاتمان در رابطه با زمین گسترده تر می شد. علاوه بر این آمار مرگ و میر سیاره مان به طرز شگفت انگیزی افزایش می یافت. سرانجام دریافتیم که عامل اصلی از بین رفتن نسل ما و نابودی تدریجی مریخ، انسان ها می باشند.
انسان ها موجودات عجیبی هستند. آن ها هر روز ما را با دستگاه های پیشرفته ی جستجو گر آزار می دهند، اشعه های مرگبار و زباله های خود را به سمت کره ی ما می فرستند، آن ها حتی به محیط زیست خودشان هم رحم نمی کنند ولی با این همه، شعار دوستی می دهند و خود را دوستدار صلح می دانند! ما دیگر طاقت زندگی پنهانی در این شرایط دشوار را نداریم.
در نهایت از یابنده ی این پیام تقاضا دارم تا آن را به دست زمینی ها برساند تا شاید بتوانند حداقل در چند صد سال آتی برای ادامه ی حیات آیندگان خود راهی تدبیر کنند!

Astronomy-sun
04-27-2021, 06:35 AM
روزی روزگاری این مکان از جهان، توسط موجودات دیگر این خلقت عظیم خداوندی، تصاحب خواهد شد. البته اگر توسط ما انسانها تمام منابعش باتمام نرسیده باشد و چیز باارزشی برایشان داشته باشد!
اما آیا تا آنموقع ما زنده ایم؟
آیا هنوز در زمین، یعنی مکانی حول انگیز بسر میبریم؟؟
بهرحال امیدوارم از اینجارفته باشیم چون هرقدر هم پیشرفت کرده باشیم ازمغزهای بزرگتر از خودمان جلوتر نخواهیم بود.. مغزهایی که تمام جهان رو به تسخیر خود درمیاورند...

اینهم داستان هالیوودی من دوستان..
قراره ازش فیلم هم بسازن.!!

mohsen_keshavarzi
05-30-2021, 12:34 PM
سلام به همه دوستان عزیزم

اخترشناسان در تلاش برای دانستن اطلاعات بیشتر در مورد مناطق تشکیل دهنده ستاره ، سیاه چاله های آن و سایر مکان های جذاب ، از این دانش استفاده کردند رصدخانه اشعه ایکس چاندرا برای جمع آوری انتشار اشعه ایکس از m51. این تصویر آنچه را دیدند نشان می دهد. این کامپوزیتی از یک تصویر با نور مرئی است که با داده های اشعه ایکس پوشیده شده است (به رنگ بنفش). بیشتر منابع پرتونگاری که چاندرا اره های باریکی اشعه ایکس (xrb) هستند. اینها جفت جسمهایی هستند که یک ستاره جمع و جور ، مانند ستاره نوترونی یا به ندرت سیاه چاله ، مواد را از یک ستاره همراه در مدار دور می کند. ماده توسط گرانش شدید ستاره فشرده تسریع شده و تا میلیون ها درجه گرم می شود. این یک منبع اشعه ایکس روشن را ایجاد می کند. چاندرا مشاهدات نشان می دهد که حداقل ده مورد xrb در m51 به اندازه کافی روشن هستند که حاوی سیاهچاله ها هستند. در هشت مورد از این سیستم ، سیاهچاله ها به احتمال زیاد مواد ستاره های همراه را جذب می کنند که بسیار عظیم تر از خورشید هستند.

من بیشتر مطالب علمی رو ترجیح میدم...;)

mohsen_keshavarzi
05-30-2021, 01:00 PM
سلام به همه دوستان

اخترشناسان در تلاش برای دانستن اطلاعات بیشتر در مورد مناطق تشکیل دهنده ستاره ، سیاه چاله های آن و سایر مکان های جذاب ، از این دانش استفاده کردند رصدخانه اشعه ایکس چاندرا برای جمع آوری انتشار اشعه ایکس از m51. این تصویر آنچه را دیدند نشان می دهد. این کامپوزیتی از یک تصویر با نور مرئی است که با داده های اشعه ایکس پوشیده شده است (به رنگ بنفش). بیشتر منابع پرتونگاری که چاندرا اره های باریکی اشعه ایکس (xrb) هستند. اینها جفت جسمهایی هستند که یک ستاره جمع و جور ، مانند ستاره نوترونی یا به ندرت سیاه چاله ، مواد را از یک ستاره همراه در مدار دور می کند. ماده توسط گرانش شدید ستاره فشرده تسریع شده و تا میلیون ها درجه گرم می شود. این یک منبع اشعه ایکس روشن را ایجاد می کند. چاندرا مشاهدات نشان می دهد که حداقل ده مورد xrb در m51 به اندازه کافی روشن هستند که حاوی سیاهچاله ها هستند. در هشت مورد از این سیستم ، سیاهچاله ها به احتمال زیاد مواد ستاره های همراه را جذب می کنند که بسیار عظیم تر از خورشید هستند.

من مطالب علمی رو البته ترجیح میدم

mn13
06-04-2021, 12:11 PM
اجاره ون (http://forum.avastarco.com/forum/irantoor.com)
کرایه ون (http://forum.avastarco.com/forum/irantoor.com)
اجاره ون در بستی (https://irantoor.com/)
اجاره ون هایس (http://irantoor.com/car/toyota-hiace-vip/)

mirzazadeh,fet
07-15-2021, 02:14 PM
عجب !!!! داستان سرای کی بودی تو :پی

صنعت وهنر تجسم
08-08-2021, 10:10 AM
چه جالب،ممنون از شما دوست عزیز

nasrin.n
01-29-2022, 12:46 PM
سلام دوستان من علاقه خیلی زیادی به نجوم و ستاره شناسی دارم می خوام بدونم اینجا کعرفی فیلم های نجومی هم دارید؟ علمی اگر باشه که خیلی عالیه

KB2000
03-12-2022, 01:11 PM
سلام خوبید
(https://forum.avastarco.com/forum/thread74-2.html#post81457)

shayan79
04-27-2022, 11:29 AM
دقیقا درست است.
علاوه بر از بین بردن منابع طبیعی توسط انسان ها، از پوست حیوانات هم برای پوشش خود استفاده میکنند مانند پوست و چرم حیوانات و از آن ها در استفاده و تولید کیف و کفش چرم زنانه (https://www.sorenaleather.com/product-category/%d8%b3%d8%aa-%da%a9%db%8c%d9%81-%d9%88-%da%a9%d9%81%d8%b4-%da%86%d8%b1%d9%85-%d8%b2%d9%86%d8%a7%d9%86%d9%87/)، کلاه، دستکش و... به کار می برندو این کار نه تنها به موجودات دیگه بلکه به خودشان هم در دراز مدت آسیب میرساند.

mozhde_z
05-02-2022, 10:33 PM
من عاشق نجوم بودم و همیشه مطالبش رو دنبال میکردم اما مسیر زندگی منو برد بسمت سایت الان هم یک پروژه باربری شمال و مازندران (https://takbarparsian.ir/%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84-%D9%88-%D9%85%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86/) بنام تک بار پارسیان دارم که راضیم خداروشکر

alirezasaraei
05-05-2022, 03:11 PM
در جهان بسیار دور ، اخترشناسان در حال تماشای چهار خوشه کهکشان با یکدیگر هستند. علاوه بر ستارگان درهم آمیخته ، این اقدام مقادیر زیادی از انتشار اشعه ایکس و رادیو نیز منتشر می کند. مدار زمین تلسکوپ فضایی هابل (hst) و رصدخانه چاندرابه همراه آرایه بسیار بزرگ (vla) در نیومکزیکو این صحنه برخورد کیهانی را مطالعه کرده اند تا به منجمان کمک کنند مکانیک آنچه را که هنگام خوشه های کهکشانی اتفاق می افتد را درک کنند.
hst تصویر پس زمینه این تصویر کامپوزیت را تشکیل می دهد. انتشار اشعه ایکس توسط چاندرا در رنگ آبی و انتشار رادیویی که توسط vla دیده می شود به رنگ قرمز است. پرتونگاری ایکس وجود گاز داغ و تنش زا را نشان می دهد که منطقه حاوی خوشه های کهکشان را فرا گرفته است. ویژگی بزرگ و عجیب و غریب به شکل قرمز در مرکز احتمالاً منطقه‌ای است که شوک ناشی از برخورد ، ذراتی را شتاب می بخشد که سپس با میدان مغناطیسی در تعامل هستند و امواج رادیویی را منتشر می کنند. شیء مستقیم و دراز تابش رادیویی یک کهکشان پیش زمینه است که سیاه چاله مرکزی آن شتاب دهنده جت های ذرات از دو جهت است. جسم قرمز در پایین سمت چپ یک کهکشان رادیویی است که احتمالاً در خوشه در حال سقوط است.
این نوع نمایش های چند موج از اشیاء و وقایع موجود در کیهان شامل سرنخ های بسیاری در مورد چگونگی شکل گیری کهکشان ها و ساختارهای بزرگتر در جهان است.

alirezasaraei
05-15-2022, 09:59 AM
شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.
وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.
این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می‌کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می‌خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی‌تاج می‌ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می‌دهد که او را به اوج قدرت می‌رساند و هیچ کس حریف او نمی‌شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می‌گردد. پادشاه می‌گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می‌رود و هنگام خواب لباس جادویی‌اش به درون جعبه‌ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی می‌خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده‌ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله‌گرش زمین‌های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هایم را زندانی کرده‌اند.»
مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می‌کرد. به خود گفتم ای کاش انسان‌ها نسبت به هم این‌گونه بودند.
به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه‌ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ‌های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره‌ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک‌بار اثر می‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می‌گردی.» در آنجا چیز‌های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه‌ای که اگر به آن دست می‌زدی، پروانه‌های همه رنگی از آن خارج می‌شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین‌کاری بلد بود انجام می‌داد و در معرض نمایش همه قرار می‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می‌شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازی و شیرین‌کاری دلقکان اختصاص یافته بود.
از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین‌کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.
چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن‌ها با سنگ آتش درست می‌کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی‌دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می‌شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌های پادشاه و مشاور گوش می‌دادم.
پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی‌آوردم.
مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می‌کنیم.
پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می‌دانی چه می‌شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟
دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک‌باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.

alirezasaraei
05-15-2022, 10:00 AM
خیلی اینو دوست داشتم:113:

mozhde_z
06-11-2022, 09:17 AM
منکه صبح تا شب سرکارم هر روز داستان داریم:)) جدیدا توی یه شرکت سازنده معتبر منطقه 22 تهران به اسم فرتاک استخدام شدم هر روز شهرداری میاد یه ایراد میگیره