behnum
01-22-2011, 10:40 AM
دوستان نجومی و سر به هوا سلام
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم مراحل انجام یک تحقیق درسی رو که مربوط به پدیده ی خورشید گرفتگی کتاب فیزیک یک سال اول دبیرستان رو به وضوح هر چه تمام تر براتون تشریح می کنه امیدوارم تا پایان این داستان با من و دوستایی که خدمتتون معرفی می کنم همراه باشید
داستان دقیقا از اونجا شروع شد که یه روز بعد از ظهر سینا و رامین اومدن خونمون تا کنار هم باشیم و واسه تست فیزیک فردا درس بخونیم مثلا!!! خلاصه دوستان تشریف انورشون منور کردنو اومدن.سینا مثل همیشه با کلی خرت و پرت چیپس و پفک و آبمیوه اومد رامینم به خاطر اینکه مادرش اجازه بده واسه درس خوندن بیاد خونه ی ما (با توجه به سابقه ی درخشان ایشون در امر مطالعه ی دروس!!!) کلی کتابو جزوه و برگه با خودش آورده بود
منم مطابق معمول کتابام باز بود اما خبری از خوندنشون نبود....
با بچه ها مشغول مطالعه شدیم بعد از چند دقیقه احساس کردیم به یه استراحت اساسی شدیدا نیازمندیم .جاتون خالی دو سه تا صندلی آوردیم که یه کم روحیمون عوض شده...دستگاه سی دی رو روشن کردم و...یه بنده ی خدایی داشت با این مضمون ترانه می خوند که...
و...یه بنده ی خدایی داشت با این مضمون ترانه می خوند که: امشب دل من هوس رطب کرده...(به دلایلی که به غیره وذالک مربوط میشه از بیان ادامه این اثر هنری به تمام معنا معذوریم!) بله داشتم می گفتم که با دوستان مشغول استراحت بودیم که رنگ تلفن به صدا در اومد...یعنی کی می تونه باشه پشت خط؟!سینا تلفنو جواب داد سامان از بچه های هم کلاسی بود...بعد از یه کم خوش و بش دیدم قیافه ی خوش رنگ سینا داره به سمت رنگ زرد متمایل میشه!!!که دیگه گوشیو قطع کرد و با حالتی ملولانه!گفت دوستان بشتابید که بیچاره شدیم!
با رامین یه دفعه گفتیم چرا آخه؟ گفت فردا آخرین مهلت تحویل تحقیق واسه خورشید گرفتگی فیزیکه اگه ارائه ندیم با ااون نمره ی میان ترمی هم که از تست قبلی گرفتیم باید به بودن با درس شیرین فیزیک تا پایان شهریور ماه سال جاری امیدوارم باشیم!
فضا به کلی عوض شد...حالا باید چیکار کنیم...تو این فکرا بودیم که دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد...
-بفرمایید
-سلام ببخشید از مرکز اخترشناسی...(از نام بردن این مرکز خودداری می کنیم که یه وقت تبلیغ نشه!) مزاحمتون میشم میخواستم با آقای پدرام محمدی صحبت کنم تشریف دارن؟
-من برادرشون هستم امری دارین بفرمایین بهش اطلاع میدم
-لطف دارید راستش امشب ما یه برنامه ی رصدی به مناسبت بارش شهابی دلوی داریم می خواستم به ایشون بگید اگر فرصت داشتن می تونن از ساعت 10 شب تشریف بیارن مرکز به مدت حدودا 3 ساعت
-بله حتما خیلی ممنون
-خواهش میکنم بازم ممنون خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی رو نذاشته یه فکر خبیث به ذهنم رسید!اصلا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟؟؟یعنی ایول...بچه ها تحقیقمون جور شد!
عصری که پدرام از مدرسه اومد خونه گفتم پدرام جون برادر عزیزم...من خیلی دوست دارما!!!خبر که داشتی!پدرامم هاج و واج به من نگاه می کرد و از رفتار عجیب من تعجب کرده بود...
-خب خیلی ممنون از ابراز محبتت برو سر اصل مطلب...
-خواهش می کنم...وظیفست عزیزم!راستش ما یه تحقیق راجع به خورشید گرفتگی نیاز داریم که...
خب...
تو که خونه نبودی از رصدخونه تماس گرفتن گفتن امشب برنامه هستو می تونی بری نمیدونم بارش شهابی دلاوری همچین چیزی...
-خب آره بارش دلوی...
-آره همون می خواستم اگه امکان داشته منو سینا و رامینم باهات بیام از کارشناسای اونجا چند تا سوال کنیم شاید بتوینم تا فردا یه چیزی آماده کنیم...
-ام...خب مشکلی که نداره فقط...یه شرط داره!
-چه شرطی داداشی؟؟؟
-شام و بیرون میل می کنیم با هم و در کنار هم!!!چه طوره؟
جان؟!خب چیزه...ایرادی نداره...(سامان خدا بگم چی کارت کنه ببین ما رو تو چه هچلی انداختی...)
- آرش...چیزی گفتی؟
-نه...نه...باشه هر وقت آماده شدی بگو بریم
-شوخی کردم...بذار یه کم استراحت کنم بعدش آماده شین که بریم
-ایول...قربون داداش منجم خودم!!!خیلی گلی!
و ما به همراه برادر عزیزمون به رصد خونه رفتیم و تونستیم با کمی شیطنت مسائل جانبی چند خطی راجع به پدیده ی خورشید گرفتگی اطلاعات جمع آوری کنیم!
البته اینم بگم که همون اتفاق باعث شد که من بعدها عضو همون رصد خونه بشم و به صورت جدی به نجوم مشغول بشم...
حالا تو قسمتای بعدی از کشفیات نجومی خودم براتون خواهم گفت...
پس تا بعد...خداحافظ
داستانی که می خوام براتون تعریف کنم مراحل انجام یک تحقیق درسی رو که مربوط به پدیده ی خورشید گرفتگی کتاب فیزیک یک سال اول دبیرستان رو به وضوح هر چه تمام تر براتون تشریح می کنه امیدوارم تا پایان این داستان با من و دوستایی که خدمتتون معرفی می کنم همراه باشید
داستان دقیقا از اونجا شروع شد که یه روز بعد از ظهر سینا و رامین اومدن خونمون تا کنار هم باشیم و واسه تست فیزیک فردا درس بخونیم مثلا!!! خلاصه دوستان تشریف انورشون منور کردنو اومدن.سینا مثل همیشه با کلی خرت و پرت چیپس و پفک و آبمیوه اومد رامینم به خاطر اینکه مادرش اجازه بده واسه درس خوندن بیاد خونه ی ما (با توجه به سابقه ی درخشان ایشون در امر مطالعه ی دروس!!!) کلی کتابو جزوه و برگه با خودش آورده بود
منم مطابق معمول کتابام باز بود اما خبری از خوندنشون نبود....
با بچه ها مشغول مطالعه شدیم بعد از چند دقیقه احساس کردیم به یه استراحت اساسی شدیدا نیازمندیم .جاتون خالی دو سه تا صندلی آوردیم که یه کم روحیمون عوض شده...دستگاه سی دی رو روشن کردم و...یه بنده ی خدایی داشت با این مضمون ترانه می خوند که...
و...یه بنده ی خدایی داشت با این مضمون ترانه می خوند که: امشب دل من هوس رطب کرده...(به دلایلی که به غیره وذالک مربوط میشه از بیان ادامه این اثر هنری به تمام معنا معذوریم!) بله داشتم می گفتم که با دوستان مشغول استراحت بودیم که رنگ تلفن به صدا در اومد...یعنی کی می تونه باشه پشت خط؟!سینا تلفنو جواب داد سامان از بچه های هم کلاسی بود...بعد از یه کم خوش و بش دیدم قیافه ی خوش رنگ سینا داره به سمت رنگ زرد متمایل میشه!!!که دیگه گوشیو قطع کرد و با حالتی ملولانه!گفت دوستان بشتابید که بیچاره شدیم!
با رامین یه دفعه گفتیم چرا آخه؟ گفت فردا آخرین مهلت تحویل تحقیق واسه خورشید گرفتگی فیزیکه اگه ارائه ندیم با ااون نمره ی میان ترمی هم که از تست قبلی گرفتیم باید به بودن با درس شیرین فیزیک تا پایان شهریور ماه سال جاری امیدوارم باشیم!
فضا به کلی عوض شد...حالا باید چیکار کنیم...تو این فکرا بودیم که دوباره زنگ تلفن به صدا در اومد...
-بفرمایید
-سلام ببخشید از مرکز اخترشناسی...(از نام بردن این مرکز خودداری می کنیم که یه وقت تبلیغ نشه!) مزاحمتون میشم میخواستم با آقای پدرام محمدی صحبت کنم تشریف دارن؟
-من برادرشون هستم امری دارین بفرمایین بهش اطلاع میدم
-لطف دارید راستش امشب ما یه برنامه ی رصدی به مناسبت بارش شهابی دلوی داریم می خواستم به ایشون بگید اگر فرصت داشتن می تونن از ساعت 10 شب تشریف بیارن مرکز به مدت حدودا 3 ساعت
-بله حتما خیلی ممنون
-خواهش میکنم بازم ممنون خدانگهدار
-خداحافظ
گوشی رو نذاشته یه فکر خبیث به ذهنم رسید!اصلا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟؟؟یعنی ایول...بچه ها تحقیقمون جور شد!
عصری که پدرام از مدرسه اومد خونه گفتم پدرام جون برادر عزیزم...من خیلی دوست دارما!!!خبر که داشتی!پدرامم هاج و واج به من نگاه می کرد و از رفتار عجیب من تعجب کرده بود...
-خب خیلی ممنون از ابراز محبتت برو سر اصل مطلب...
-خواهش می کنم...وظیفست عزیزم!راستش ما یه تحقیق راجع به خورشید گرفتگی نیاز داریم که...
خب...
تو که خونه نبودی از رصدخونه تماس گرفتن گفتن امشب برنامه هستو می تونی بری نمیدونم بارش شهابی دلاوری همچین چیزی...
-خب آره بارش دلوی...
-آره همون می خواستم اگه امکان داشته منو سینا و رامینم باهات بیام از کارشناسای اونجا چند تا سوال کنیم شاید بتوینم تا فردا یه چیزی آماده کنیم...
-ام...خب مشکلی که نداره فقط...یه شرط داره!
-چه شرطی داداشی؟؟؟
-شام و بیرون میل می کنیم با هم و در کنار هم!!!چه طوره؟
جان؟!خب چیزه...ایرادی نداره...(سامان خدا بگم چی کارت کنه ببین ما رو تو چه هچلی انداختی...)
- آرش...چیزی گفتی؟
-نه...نه...باشه هر وقت آماده شدی بگو بریم
-شوخی کردم...بذار یه کم استراحت کنم بعدش آماده شین که بریم
-ایول...قربون داداش منجم خودم!!!خیلی گلی!
و ما به همراه برادر عزیزمون به رصد خونه رفتیم و تونستیم با کمی شیطنت مسائل جانبی چند خطی راجع به پدیده ی خورشید گرفتگی اطلاعات جمع آوری کنیم!
البته اینم بگم که همون اتفاق باعث شد که من بعدها عضو همون رصد خونه بشم و به صورت جدی به نجوم مشغول بشم...
حالا تو قسمتای بعدی از کشفیات نجومی خودم براتون خواهم گفت...
پس تا بعد...خداحافظ