http://www.spacescience.ir/images/Po...azdanpanah.jpg
در آخرین روزهای تیر ماه 1352، در اوج گرمای تابستانی داغ، در شهری كه به عروس صحرا مشهور است، یزد، به دنیا آمدم اما تقریباً تمام دوران كودكی، نوجوانی و جوانیام در شهری سبز و زیبا در شمال كشور سپری شد. آستانه اشرفیه شهر كوچكی است كه بافتی روستایی داشت. البته امروز بسیار پیشرفت كرده و به شهری واقعی تبدیل شده است.
زیباترین خاطراتی كه از آن شهر سبز به یاد دارم به كتابخانه كانون پرورشی و فكری كودكان و نوجوانان شهرستان آستانه اشرفیه مربوط میشود و محبت بی حد و حصر مربیان و كاركنان این مركز كه مسبب اصلی علاقهمند كردن من به خواندن و اندیشیدن بودند. نام سركار خانم خواك را هرگز فراموش نخواهم كرد كه چگونه اولین كتاب زندگیم را به من كه هنوز خواندن نمیدانستم امانت داد.
اثر تمام نشدنی کتابهای ژولورن و ایزاك آسیموف بر من، چنان ذهن كودكانهام را درگیر خیالپردازیها كرده بود كه از همان زمان بزرگترین آرزوی من رفتن به فضا بود و شاید به همین علت اولین انتخابهای من برای تحصیل در دانشگاه، مهندسی هوافضا شد.
زمانی كه نتایج كنكور سراسری سال 1369 منتشر گردید و خبر قبولی من در رشته مهندسی هوافضا، دانشگاه صنعتی امیركبیر را با خود به ارمغان آورد، من مشغول برپا كردن چادر اهدایی جمعیت هلال احمر جمهوری اسلامی ایران بودم. زلزله ویرانگر شمال در آن سال خانه و كاشانه ما را ویران كرده بود. هنوز یادم هست كه صبح بعد از زلزلهای كه به لطف خدا همه خانواده جان سالم از آن به در برده بودند، زمانی كه برای بررسی اوضاع خانهامان با پدر راهی شدیم، معنی خم شدن پشت را فهمیدم زمانی كه ایشان با لرزش دست و بغض گلو، ویرانههای مسكن تازه ساخته شدهای را كه بعد از 30 سال كار طاقتفرسا با هزار امید و آرزو برای خانوادهاش برپا كرده بود را نشانم میداد.
در درسهای دانشگاه هر چه آموختیم در رابطه با هوانوردی بود و "فضا" به شدت مظلوم واقع شده بود. از آرزوهایم فاصله میگرفتم، هر روز بیشتر از روز قبل. درس كه تمام شد اولین تجربه كاری را در شركت هوافضایی درنا راجع به بارگزاری استاتیكی و دینامیكی هواپیمای سبك پشت سر گذاشتم.
در همان سالهایی كه حد باربرداری هواپیماها را محاسبه میكردم، ناگهان در یك صبح زیبای بهاری كنار ساحل آرام خزر و زمانی كه خورشید آرام آرام و دوباره مهر افشانی آغاز كرده بود، بار بزرگ عشقی را در قلب خود احساس كردم كه منجر به ازدواج من با زنی صبور و مهربان شد. من معتقدم كه همسران پژوهشگران و دلدادگان شیفتگان علم، از خود گذشتهترین نوع بشر هستند. زیرا این نوع عجیبی از بشر كه ذكرش رفت نه حواس جمعی دارد و نه جیب پرپولی. این بندگان نفرین شده خداوند (پژوهشگران) همواره به چیزی غیر از خانواده میاندیشند در حالی كه بار سنگین اداره خانه بر دوش همسران صبورشان است. باشد كه خدا جزای اخروی نصیبشان كند كه امیدی به درمان جنون ما در این دنیا نیست مگر اینكه پاسخ پرسش اصلی یافت شود!!
بعد از كار در هوافضایی درنا چند مجموعه خصوصی و دولتی را تجربه كردم. در سال 1384 پژوهشگاه هوافضا را به امید یافتن دریچه ای به آسمان برگزیدم. در آنجا بود که بیشتر درگیر فعالیتهای فضایی شدم و رضایت بیشتری نسبت به كارم پیدا نمودم. سرانجام فعالیتهای متعددی که در مسیر فضا انجام دادم سرنوشت من را با سازمان فضایی ایران پیوند زد و دو سال افتخار همکاری در مجموعه عظیم این سازمان را در کارنامه خود دارم.
اولین پروژه واقعاً فضایی من موضوعی با عنوان پسماندهای فضایی (Space Debris) بود. مدتی كه از شروع پروژه پسماندهای فضایی گذشت مجبور شدم اندكی از سیارات و ستارهها بدانم. اندك اندك به رؤیاهایم نزدیكتر و نزدیكتر میشدم. بعد از 10 سال دوباره به آسمان نگاه كردم و از عظمت و زیبایی آن وجدی مضاعف یافتم. در این راه با گروههای نجومی آشنا شدم و متعجب از عمق نفوذ آنها در ذهن و اندیشه جوان دانشآموزان و دانشجویان. دیدم كه چگونه بدون كمكی، بودجهای یا سازمانی عریض و طویل و پستهای مدیریتی آنچنانی و امكانات دولتی اینچنانی تحولی به وجود آوردهاند دیدنی.
و افسوس خوردم، افسوس خوردم كه همه آن علاقهمندان جوان به خوبی میدانند كه مشتری در چه طول موجی تابش دارد و فاصله نزدیكترین ستاره تا خورشید چقدر است، میدانند و خوب هم میدانند كه ماه چه زمانی نو میشود و فنون عكاسی از اجسام كم نور آسمان چگونه است ولی نمیدانند كه چگونه میتوان به فضا رفت. با تكنولوژی و دانش فضانوردی و ادوات و ابزار كشف فضا بیگانهاند. مدار را اغلب نمیشناسند و از مانورهای فضایی اطلاعات كمی دارند. قفل را یافته بودم و كلید در دست داشتم. همتی میخواست و انگیزهای كه همسرم قدم اول را برایم برداشت: "كاری را انجام بده كه دوستش داری" و من هم انجام دادم.