نوشته اصلی توسط
af.skylover
در روزگاران قدیم پادشاهی بر سرزمینی وسیع و ثروتمند، حکومت میکرد... روزی وی تصمیم گرفت به
نقاط دوری از سرزمین خود مسافر کند. از آنجایی که سفر طولانی و مسیر ناهموار بود؛ موقع بازگشت به
حدی از درد پا و خستگی شاکی بود که دستور داد تمام جادههای سرزمینش را با چرم بپوشانند تا
سفرهای بعدی برای وی آسانتر شود. مسلم است که برای مفروش کردن این همه جاده به هزاران
پوست گاو نیاز بود که این امر هم هزینه زیادی دربرداشت و هم خسارت فراوانی به آنها میزد...
بالاخره یکی از درباریان دانا جرأت به خرج داد و به پادشاه گفت:« قربان چرا میخواهید این همه پول را
صرف انجام دادن چنین کار غیرضروری کنید؟ فکر نمیکنید بهتر است به جای پوشاندن جادهها با این همه
چرم پای شما را بایک تکه چرم بپوشانیم؟!» پادشاه از شنیدن این پیشنهاد بسیار حیرت کرد ولی بعد
دستور داد کفش چرمی راحتی برای وی تهیه کنند که با آن تمام راههای دشوار و ناهموار دنیا هموار
گردید!!!
پشت این حکایت ساده درس بسیار ارزشمندی نهفته است: برای تبدیل این جهان به یک مکان بهتر و
شادتر برای زیستن، بهتر است خودمان و قلبمان را تغییر دهیم، نه جهان را...
ـ راستی زندگی را میتوان تغییر داد ؟؟؟
ـ آری میتوان تغییر داد:
با تغییر اندیشهها، میتوان باورها را تغییر داد..
با تغییر باورها، میتوان انتظارات را تغییر داد..
با تغییر انتظارات، میِتوان نگرشها را تغییر داد..
با تغییر نگرشها، میتوان رفتار را تغییر داد..
با تغییر رفتار، میتوان عملکردها را تغییر داد..
با تغییر عملکردها، میتوان زندگی را تغییر داد...
ناتانائیل! ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه بدان می نگری...
ناتانائیل!در کنار آن چه شبیه توست نمان! هرگز نمان،ناتانائیل.
همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به رنگ آن شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی.
آندره ژید ، مائده های زمینی