6 ساله بودم،فکر می کردم پدرم از همه پدرها باهوش تر است
8 ساله بودم،فکر می کردم همه چز را هم نمی داند
10 ساله بودم،فکر می کردم پدرم بچه بود،همه چیز با حالا کاملا فرق داشت.
12 ساله بودم،فکر می کردم:طبیعی است.پدرم در این مورد چیزی نمی داند.دیگر پیر تر از آن است که بچگی هایش به یادش بیاید.
14 ساله بودم،فکر می کردم:بهتر است خیلی هم حرف های پدرم را تحویل نگیرم،او زیادی امل است.
16 ساله بودم،فکر می کردم زیادی نصیحت می کند و به خودم می گفتم باز به پرچانگی افتاده است.
18 ساله بودم،فکر می کردم بی جهت به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم پیله میکند.دائما شاکی بودم.
21 ساله بودم،فکر می کردم به طرز مایوس کننده ای از مرحله پرت است.
25 ساله بودم،احساس می کردم باید چیز هایی را از او بپرسم،زیرا او با قضایای زیادی سرو کار داشته و چیز های زیادی می داند.
30 ساله بودم،فکر می کردم او چند پیراهن بیشتر از من پاره کرده و خیلی تجربه دارد.
40 ساله بودم،حیران بودم که پدرم چطور از پس این همه کار بر می آمد.چه قدر عاقل بود،چه قدر تجربه داشت.
50 ساله شدم،حاضر بود همه چیز را بدهم تا پدرم برگردد و من بتوانم از حضورش تجربه را تجربه کنم،با او درباره همه چیز حرف بزنم و از او یاد بگیرم! ولی افسوس که قدرش را ندانستم!
کتاب:اگر زود تر می دانستم...!