اولین داستان رو خودم میذارم.
این اولین داستانی هست که نوشتم. حدود 3 سال پیش (14 سالم بود) برای مسابقات داستان نویسی.
اون موقع هیچی از نجوم نمی دونستم. چیزی که الان می خونید یه داستان ساده از دید من در اون زمانه.
پس اگه یکم زیادی تخیلیه ایراد نگیرید
ستاره در خواب
ستاره چشمانش را باز کرد. چرا امشب دیر بلند شد؟ چرا بقیه بیدارش نکردند؟ نگاهی به اطراف انداخت. همه بیدار بودند و به او لبخند می زدند. به زمین نگاه کرد همۀ چراغ ها خاموش بودند. هیچکس بیدار نبود. ماشینی رفت و آمد نمی کرد. سر و صدایی نبود. هوا آلوده نبود. چقدر خوب است که ستاره ها را شب ها می توان در آسمان دید ؛ نه در روز. ستارۀ ما به همه طرف نگاه کرد.
ناگهان چشمش به فرشته ای زیبا افتاد. خطاب به او گفت «تو فرشته ای؟! اینجا چه کار می کنی؟»
فرشته, صورت زیبایش را به طرف ستاره چرخاند. موهایش بلند و روشن بود. روبانی به رنگ سفید از میان موهایش رد کرده بود و لباسی زیباتر از لباس عروس پوشیده بود. سبدی در دست داشت و گل هایی زیبا درون آن می درخشید. گل هایی به رنگ قرمز و صورتی و زرد. درخشش گل ها, ستاره را شگفت زده کرد. در عمرش گل هایی مانند آنها ندیده بود. آنقدر گل ها تازه بودند که گویی درون سبد قهوه ای, ریشه داشتند و رشد می کردند. گل ها حواس ستاره را کاملاً پرت کردند.
فرشتۀ کوچک لب های زیبایش را باز کرد و با صدایی به نرمی شبنم و گل های معطر گفت: «من را صدا کردی ستاره؟!»
ستاره به فرشته نگاه کرد چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. بالاخره جواب داد «اوه... آره... تو فرشته ای, درسته؟ اینجا چی کار می کنی؟ روی زمین؟»
فرشته به طرف ستاره چرخید و گفت«من همیشه روی زمینم. تا وقتی که آدم های خوب باشند»
ستاره با تعجب پرسید«اما... اما... چطور تا به حال من تو را ندیده بودم؟»
فرشته لبخندی به لطافت باران زد و مهربان تر از قبل گفت«من هر جا خوبی باشد, هستم. شاید تو مرا ندیده ای.»
ستاره نیز لبخند زد و نورش بیشتر شد. به فرشته نگاه کرد که چشمانی به بزرگی ماه و روشنی خورشید داشت. هیچ چیز در صورت او زشت نبود؛ فرشته ای کامل.
ستاره پرسید«اینجا چی کار می کنی؟ اون سبد گل زیبا چیه توی دستت؟» و به سبد قهوه ای که با روبانی قرمز خوش رنگ تزئین شده بود, اشاره کرد.
فرشته خنده ای کرد که باعث خجالت ستاره و قرمزی لپ هایش شد. فرشته گفت«این را می گویی؟ این سبد گل است؛ سبد گلی زیبا!»
ستاره با کنجکاوی پرسید«کجا می بری؟ برای چه کسی می بری؟»
فرشته یکی از گل ها را که زرد بود, برداشت و گفت«می برم خانۀ خوبان. برای بچه های خوب»
ستاره پرسید«گل را به آنها می دهی؟ برای چه؟ این ها گل های زیبایی هستند.»
فرشته با ملایمت گفت«می دانم. خیلی زیبا هستند. این پاداش آنهاست. این ها را می برم و در گلدان کوچک قلب آنها می گذارم.»
ستاره پرسید«چرا؟ چه فایده ای دارد؟»
فرشته گل را درون سبد برگرداند و گفت«چون باعث می شود همیشه قلبشان مانند این گل ها زیبا و زیبا تر بتپد.»
ستاره از تعجب ابروهایش را بالا برد«اوه... خدای من... چقدر عجیب... اگر گل را به آنها بدهی, آنها همیشه بر روی زمین هستند؟»
فرشته گفت«نه. اما قلبشان همیشه با درخشش این گل ها گرم است. همیشۀ همیشه»
ستاره سرفه ای کرد. تازگی ها به بیماری دچار شده بود و سرفه های خفیف می کرد و باعث می شد نورش تیره شود«این کار به درد ستاره ها هم می خورد؟»
فرشته که کمی نگران شده بود گفت«به درد همۀ خوبان می خورد. چه انسان یا موجودی دیگر»
دیگر سرفه های ستاره, خفیف تر شده بود, گفت«به درد من هم می خورد؟»
فرشته دیگر واقعاً نگران شده بود. کم کم خورشید طلوع می کرد و یکی یکی چراغ های زمین رو شن می شدند. ستاره هر لحظه نورش کمتر می شد. ناگهان دیگر سرفه ای نکرد, نوری نتابید, نفسی بیرون نداد و ...
فرشته سبد گل را رها کرد و تمام گل های زیبا زمین ریختند.
قطره اشکی صورتش را خیس کرد و گفت«اون مُرد؟»
ستارۀ آن طرف تر پاسخ داد«نه. او در خواب است.» فرشته شاخه گلی به رنگ قرمز را برداشت و بر روی ستارۀ خاموش گذاشت و زمزمه کرد«ستاره در خواب است... »