سفر متفاوت (قسمت اول)
سال 2058 میلادی، ایالت کالیفرنیا، آمریکا
بعد از مدتها امروز تصمیم گرفتم یه کم کتاب بخونم، خیلی وقت بود که بخاطر شماره بالای چشمم کتاب خوندن رو گذاشته بودم کنار؛ در حالیکه کتابهای داخل قفسه رو برانداز می کردم، چشمم به یک رمان قدیمی افتاد، رمان که نه، یه داستان علمی-تخیلی به نام Martian Chronicles*. این کتاب شامل داستانهایی بود درمورد زندگی در مریخ، مسلما در سال 1950 که این کتاب نوشته شده، تماما تخیل بوده، اما حالا... بعد ازگذشت بیش از صد سال از نگارش این کتاب، دیگه نمیشه اسمش رو گذاشت علمی تخیلی! بیشتر شبیه سفرنامه ها شده!
They had a house of crystal pillars on the planet Mars by the edge of an empty sea, and every morning you could see Mrs. K eating the golden fruits that grew from the crystal walls …
به محض اینکه جمله اول کتاب رو خوندم، ناگهان در اتاق باز شد و "آرمین" مثل موشک دوید داخل اتاق! با عجله اومد سمت من و گفت:
- مادربزرگ چشماتو ببند.
- چی شده آرمین جان؟
- چشماتو ببند تا بهت بگم دیگه.
- بیا ، حالا بگو.
- هپی برث دی تووووو یوووو.
و یه پاکت داد به دستم.
- اینم هدیه تولد
- واااای... مرسی عزیزم، اصلا یادم نبود، حالا چی هست این پاکت؟
- پشتش نوشته
پاکت رو برگردوندم:
Amazing trip to the MARS…
از پنج سال پیش که سازمان فضایی، خطوط فضایی بین زمین و مریخ و راه اندازی کرد و ماهی یکبار مردم مشتاق رو به مریخ می برد، دوست داشتم به عنوان آخرین تجربه هیجان انگیز زندگیم به این سفر برم. اما هزینه بسیار بالا باعث شده بود این فکر رو از ذهنم بیرون کنم! و حالا... کوچکترین نوه ام به مناسبت تولدم این آخرین آرزوی من رو برآورده کرد.
- سازمان فضایی امسال برای اونایی که متولد ماه مارس هستن تخفیف 50درصدی بلیط مریخ رو هدیه می داد. تولدت مبارک مادربزرگ، من باید برم، مدرسه ام دیرمیشه، مریخ خوش بگذرههههههه...
از دریافت این هدیه اونم در تولد 70 سالگی ام بدجوری ذوق زده شده بودم. باورم نمی شد یه روز برم به مریخ، یاد سال 2012 افتادم، همون زمانی که ناسا برای پیدا کردن اثری از حیات یه مریخ نورد رو فرستاد به این سیاره والان بعد از گذشت 46 سال، "انسان" می فرسته به مریخ، اونم به صورت دسته جمعی و برای تفریح!
و من هم همین هفته آینده قراره برم به سیاره سرخ، حس عجیبی دارم، خیلی عجیب...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
* حکایتهای مریخ - این کتاب در سال 91 به فارسی ترجمه شده است.
سفر متفاوت (قسمت دوم)
پاکت رو باز کردم، داخل پاکت یک بلیط بود و یک بروشور الکترونیکی، بروشور شامل نکاتی درباره سفر بود. صفحه بروشور رو که روشن کردم ابتدا پیام خوش آمد روی اون ظاهر شد و بعد هم جمله زیر:
MARS is our next planet, please take care of it…
دلم برای مریخ سوخت! ما به سیاره اولمون هم رحم نکردیم. بعد از اون لینکی بر صفحه بروشور اومد، رویش کلیک کردم و وارد سایت ناسا شدم. در این لینک نکاتی درمورد وضعیت سلامت مسافران و لباس و مواد غذایی و ... نوشته بود، تمام مسافران باید آزمایشهایی رو مبنی بر وضعیت سلامت کامل به دفتر سازمان فضایی ارسال کنند. اصلا دوست نداشتم لباسهایی رو که در حال دیدن عکسهاش هستم، بپوشم. البته این لباسها برای تنظیم فشار و دما و ... بدن با مریخ ضروری است.
پیش تر، خبرهای خنده داری درباره مریخ شنیده بودم! مثلا اینکه یک خانم 35 ساله ی ایتالیایی شدیدا اصرار به تولد فرزندش در مریخ داشته و با توجه به شرایط ویژه اش، مسئولین ناسا اجازه این کار رو به او ندادند!!! تصمیمات بعضی ها واقعا عجیبه...
یک هفته وقت داشتم که خودم رو برای این سفر عجیب آماده کنم. رفتن به جایی که قرن هاست فقط یک نقطه قرمز در آسمون بوده، عجیب ترین اتفاق زندگیم بود. درست یک هفته دیگه اول فروردین هم بود، یعنی روزی که از سالیان دور اون رو جشن می گرفتیم. و بعد از این همه سال چنین روزی رو در مریخ ام! به مفهوم نوروز که فکر کردم، به نظرم خنده دار اومد، در مریخ این روز رو جشن بگیریم. نوروز، روز نوی زمینه نه مریخ...
صدای زن آمریکایی از بلندگوی ایستگاه من رو به سختی از جام بلند کرد. پوشیدن لباسهای عجیب و غریبی که در کابین های ایستگاه قرار داده بودند، سخت تر از بلند شدن بود. از همه چیز جالب تر تکنولوژی های جدید عکاسی بود که مردم رو به گرفتن عکس یادگاری جذب می کرد. این سفر تکرار نشدنی زمانی آرزوی دست نیافتنی خیلی ها بود.
تقریبا چهار ساعتی تا زمان مندرج در بلیط برای اعزام سفینه به سوی مریخ مونده بود. چقدر دلم می خواست یک آشنا می دیدم. حتی تنهایی رفتن به مریخ رو هم دوست ندارم!
نگاهم به نگاه خانمی که در نزدیکی من نشسته بود افتاد، لبخند مهربانی به من زد. با خودم گفتم: اینم آشنا... جلو رفتم، باهاش دست دادم و خودم رو معرفی کردم. اون هم خودش رو معرفی کرد. باورم نمی شد... یه ایرانی! یه آشنای واقعی...
آخرین بار که مریم رو دیده بودم سال 2004 بود، بعد از اون هرگز ندیدمش.حتی در هیچ شبکه اجتماعی یا سایتی هم نتونستم پیداش کنم، مریم صمیمی ترین دوست من بود که اون سالها ناگهان غیبش زدو دیگه هیچ خبری ازش نداشتم. باور کردنی نبود که حالا بعد از حدود 50 سال اون رو در ایستگاه فضایی ناسا می بینم و قراره باهاش در سفر به مریخ همراه باشم.
واقعا زمین ما خیلی کوچیکه، خییییلی ...