سلام
بعد شونصد روز دوباره اومدم!!!!!!!!!
میخوام یه شعر از شیخ بهایی بنویسم!!!!
یکم طولانیه ولی ارزش خوندنشو داره!!!!!!
عابدی در کوه لبنان بد مقیم .................. در بن غاری چو اصحاب الرقیم
روی دل از غیر حق برتافته ......................گنج عزت را زعزلت یافته
روزها می بود مشغول صیام ....................قرص نانی میرسیدش وقت شام
نصف آن شامش بدی نصفی سحور.......... وزقناعت داشت دردل صد سرور
برهمین منوال حالش میگذشت............... نامدی زان کوه هرگز سوی دشت
از قضا یک شب نیامد آن رغیف................. شد زجوع آن پارسا زار و نحیف
کرد مغرب را ادا وانگه عشا .......................دل پرازوسواس در فکر عشا
بس که بود ازبهر قوتش اضطراب................ نه عبادت کرد عابد،شب،نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذیر ................بهر قوتی آمد آن عابد به زیر
بود یک قریه به قرب آن جبل.................... اهل آن قریه همه گبرو دغل
عابد آمد بر در گبری ستاد...................... گبر اورا یک دو نان جو بداد
بستد آن نان را شکر او بگفت .................وز وصول طعمه اش خاطر شکفت
کرد آهنگ مقام خوددلیر ........................تا کند افطار زان خبز شعیر
در سرای گبر بد گرگین سگی.................مانده ازجوع،استخوانی و رگی
پیش او گرخط پرگاری کشی/..................شکل نان بیند بمیرد ازخوشی
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر ......................خبز پندار رود هوشش ز سر
کلب دردنبال عابد بو گرفت ....................آمدش دنبال و رخت او گرفت
زان دونان عابد یکی پیشش فکند ...........پس روان شد تا نیابد زو گزند
سگ بخورد آن نان وز پی آمدش .............تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان ...................تاکه از آزار او یابد امان
کلب خورد آن نان و از دنبال مرد............... شد روان و روی خود واپس نکرد
همچو سایه در پی او میدوید ..................عف عفی میکرد و رختش میدرید
گفت عابد چون بدید آن ماجرا .................من سگی چون تو ندیدم بی حیا
صاحبت غیر دونان جو نداد .....................وان دونان خود بستدی ای کج نهاد
دیگرم از پی دویدن بهر چیست؟.............. این همه رختم دریدن بهر چیست؟
سگ به نطق آمد که ای صاحب کمال .......بی حیا من نیستم،چشمت بمال
هست از وقتی که بودم من صغیر ............مسکنم ویرانه آن گبر پیر
گوسفندش را شبانی میکنم ..................خانه اش را پاسبانی میکنم
گاه گاهی نیم نانم میدهد ......................گاه مشتی استخوانم میدهد
گاه غافل گردد از اطعام من .....................وز تغافل تلخ گردد کام من
بگذرد بسیار برمن صبح و شام ................لا اری خبزا ولا القی الطعام
هفته هفته بگذر کاین ناتوان ...................نی زنان یابد نشان نی زاستخوان
گاه هم باشد که پیر پر محن ...................نان نیابد بهر خود چه جای من
چون که بردرگاه او پرورده ام ....................روبه درگاه دگر ناورده ام
هست کارم بر دراین پیرگبر ....................گاه شکر نعمت او گاه صبر
تاقمار عشق با او باختم ........................جزدر او من دری نشناختم
گه به چوبم میزند گه سنگ ها ................ازدر او من نمیگردم جدا
چونکه نامد یک شبی نانت به دست ........دربنای صبرتو آمد شکست
از در رزاق رو برتافتی ............................بردر گبری روان بشتافتی
بهر نانی دوست را بگذاشتی ................کرده ای با دشمن او آشتی
خود بده انصاف ای مرد گزین ................. بی حیاتر کیست؟ من یا تو؟ ببین
مرد عابد زین سخن مدهوش شد .......... دست را برسرزدو ازهوش شد
ای سگ نفس بهایی یاد گیر.................. این قناعت از سگ آن گبر پیر
خودم که خیلی دوست دارم این شعرو امیدوارم شمام خوشتون اومده باشه!!!!