صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 26 , از مجموع 26

موضوع: داستان های نجومی

  1. Top | #1
    کاربر ممتاز
    کاربر فعال

    عنوان کاربر
    کاربر ممتاز
    تاریخ عضویت
    Sep 2010
    شماره عضویت
    172
    نوشته ها
    131
    تشکر
    53
    تشکر شده 554 بار در 85 ارسال

          داستان های نجومی

    اینجا می تونیم داستان های کوتاه نجومی رو بذاریم!
    فرق نداره که خودتون نوشته باشید, یا از جایی خونده باشید

  2. 13 کاربر مقابل از Lilac عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. Top | #21
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    Apr 2022
    شماره عضویت
    16761
    نوشته ها
    1
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    دقیقا درست است.
    علاوه بر از بین بردن منابع طبیعی توسط انسان ها، از پوست حیوانات هم برای پوشش خود استفاده میکنند مانند پوست و چرم حیوانات و از آن ها در استفاده و تولید کیف و کفش چرم زنانه، کلاه، دستکش و... به کار می برندو این کار نه تنها به موجودات دیگه بلکه به خودشان هم در دراز مدت آسیب میرساند.

  4. Top | #22
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    May 2022
    شماره عضویت
    16773
    نوشته ها
    8
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    من عاشق نجوم بودم و همیشه مطالبش رو دنبال میکردم اما مسیر زندگی منو برد بسمت سایت الان هم یک پروژه باربری شمال و مازندران بنام تک بار پارسیان دارم که راضیم خداروشکر

  5. Top | #23
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    May 2022
    شماره عضویت
    16778
    نوشته ها
    3
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    در جهان بسیار دور ، اخترشناسان در حال تماشای چهار خوشه کهکشان با یکدیگر هستند. علاوه بر ستارگان درهم آمیخته ، این اقدام مقادیر زیادی از انتشار اشعه ایکس و رادیو نیز منتشر می کند. مدار زمین تلسکوپ فضایی هابل (hst) و رصدخانه چاندرابه همراه آرایه بسیار بزرگ (vla) در نیومکزیکو این صحنه برخورد کیهانی را مطالعه کرده اند تا به منجمان کمک کنند مکانیک آنچه را که هنگام خوشه های کهکشانی اتفاق می افتد را درک کنند.
    hst تصویر پس زمینه این تصویر کامپوزیت را تشکیل می دهد. انتشار اشعه ایکس توسط چاندرا در رنگ آبی و انتشار رادیویی که توسط vla دیده می شود به رنگ قرمز است. پرتونگاری ایکس وجود گاز داغ و تنش زا را نشان می دهد که منطقه حاوی خوشه های کهکشان را فرا گرفته است. ویژگی بزرگ و عجیب و غریب به شکل قرمز در مرکز احتمالاً منطقه‌ای است که شوک ناشی از برخورد ، ذراتی را شتاب می بخشد که سپس با میدان مغناطیسی در تعامل هستند و امواج رادیویی را منتشر می کنند. شیء مستقیم و دراز تابش رادیویی یک کهکشان پیش زمینه است که سیاه چاله مرکزی آن شتاب دهنده جت های ذرات از دو جهت است. جسم قرمز در پایین سمت چپ یک کهکشان رادیویی است که احتمالاً در خوشه در حال سقوط است.
    این نوع نمایش های چند موج از اشیاء و وقایع موجود در کیهان شامل سرنخ های بسیاری در مورد چگونگی شکل گیری کهکشان ها و ساختارهای بزرگتر در جهان است.

  6. Top | #24
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    May 2022
    شماره عضویت
    16778
    نوشته ها
    3
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    شب از خواب برخاستم. خواب عجیبی دیده بودم. خواب دیدم از سیاره‌ام دور شده‌ام و به فضا سفر کرده‌ام و به سیاره مریخ رسیده‌ام، در آنجا خاک سرخ دیدم. سرخِ سرخ، موجودات فضایی دور و برم را گرفته بودند و از آمدنم خوشحالی می‌کردند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود به یک‌باره فردی با هشت چشم و هشت دست و پا دیدم که تاجی بر سر گذاشته بود و به نظر می‌رسید که پادشاه آنان باشد او به من نزدیک شد، چشمانش قرمز شده بود عصبانیت از سرتا پای وجودش می‌بارید چشمانم را به چشمانش دوخته بودم داشتم زهره ترک می‌شدم که از خواب برخاستم.
    وقتی از خواب بیدار شدم عرق سر تا پای وجودم را فرا گرفته بود به فکر افتادم یادم آمد در خواب جعبه خاطراتم را دیدم که پر از نور شده بود به سراغ جعبه خاطراتم رفتم دیدم همان نوری که در خواب داشت، دارد. جعبه را باز کردم لباس کوچکِ سفیدِ پر نوری در جعبه بود لباس را از جعبه بیرون آوردم. لباس خیلی خیلی کوچک بود اما یک ندای درونی به من می‌گفت: این لباس را بپوش.
    این ندا داشت مرا کلافه می‌کرد تا به یک‌باره تصمیم گرفتم آن لباس را بپوشم اما این لباس، لباس عروسک‌ها بود تا اینکه لباس را پوشیدم. به یک‌باره لباس بزرگ شد و متناسب تنم، نمی‌دانم چه شد اما دیگر اینجا خانه من نبود مثل اینکه خوابم داشت تعبیر می‌شد آنجا برهوتی سرخ رنگ بود.
    رفتم و رفتم اما برهوت پایانی نداشت از تشنگی داشتم هلاک می‌شدم هر چه می‌گذشت شب فرا نمی‌رسید. هر ساعتش برایم مثل هزارسال می‌گذشت تا اینکه بعد از مدتی مدید شب شد، خوابم گرفت. خوابیدم تا شاید از فرط تشنگی و گرسنگی‌ام کاسته شود. مدت‌ها گذشت تا از خواب بیدار شدم چه خواب خوبی بود اما هنوز تشنه و گرسنه بودم، برای رفع تشنگی خودم را به آب و آتش می‌زدم تا به فکر لباسی که تنم بود افتادم.
    به خودم گفتم اگر این لباس که مرا به اینجا آورد حتماً گرسنگی و تشنگی مرا هم رفع می‌کند هر کاری کردم دیدم این لباسی نیست که آرزو را برآورده کند. فقط به درد رفتن به فضا می‌خورد. رفتم و رفتم تا به یک مورچه آبی رنگ برخوردم. یک مورچه ناز و نحیف و کوچک که با رنگ منحصر به فردش زیبایی خاصی پیدا کرده بود. اما این مورچه یک چشم و یک شاخک داشت.
    هنگامی که او مرا دید. مرا صدا زد و به من گفت: «زود باش بیا اینجا، زودتر، زودتر بیا این جا پنهان شو.» من به او گفتم: «مگرچه شده؟» او گفت: «این لباسی که بر تن توست از آن فرمانروا است. او اگر این لباس را نداشته باشد، مانند پادشاه بی‌تاج می‌ماند اما او یک گردنبند دارد که با نیروی جادویی این گردنبند هنوز قدرت را در دست دارد. اما این لباس که هم اکنون بر تن توست نیرویی به او می‌دهد که او را به اوج قدرت می‌رساند و هیچ کس حریف او نمی‌شود. فرمانروا در به در دنبال این لباس می‌گردد. پادشاه می‌گوید که غفلت کرده و این لباس را شب برای مدتی از تن بیرون آورده تا کمی گرمای بدنش کم شود. اما بعد از مدتی در رختخواب به خواب می‌رود و هنگام خواب لباس جادویی‌اش به درون جعبه‌ای فرار کرده و یک زمینی آن را از او دزدیده، تو باید این لباس را به پادشاه برگردانی وگرنه جانت در خطر است.»
    من به او گفتم:«اگر این جادویی است پس چرا وقتی می‌خواستم رفع تشنگی کنم کاری نکرد؟» مورچه گفت: «قلق و راز این لباس را فقط فرمانروا می‌داند.» بعد مورچه مرا به خانه‌اش برد. من از او طلب آب کردم و او به من آبی قرمز رنگ، خوش طعم و گوارا داد. من از چشمان مورچه فهمیدم که ناراحت است و بغض گلویش را گرفته است.
    از او پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» او گفت: «دست به دلم نگذار. آدم فضایی، من بیچاره شده‌ام، فرمانروای مکار با آن مشاور حیله‌گرش زمین‌های زراعی و غنی و انبوه مرا به تصرف خود در آورده‌اند. و زن و بچه‌هایم را زندانی کرده‌اند.»
    مدت زمانی بعد شب شد و هوا تاریک، هنگام خواب در خانه مورچه به فکر فرو رفتم. گفتم چه مورچه مهربانی که به من گفت آن لباس را باید به پادشاهی بدهی با وجودی که پادشاه به او ظلم کرده بود. و برای جان من تلاش می‌کرد. به خود گفتم ای کاش انسان‌ها نسبت به هم این‌گونه بودند.
    به خودم گفتم باید راز این لباس را بفهمم و مردم را از دست این پادشاه ظالم نجات دهم، صبح که بیدار شدم تصمیمم را به مورچه گفتم اول او مخالفت کرد اما بعد راضی شد. با او به گردش رفتیم من از او لباس خواستم، تا کسی لباس پادشاه را نبیند. مورچه به من لباس داد و ما رفتیم من در آنجا میوه‌ای شبیه هشت پرتقال بنفش به هم چسبیده دیدم، از این میوه عجیب برگ‌های سبزرنگی بیرون آمده بود که زیبایی آن را دو چندان می‌کرد. من آن میوه را خوردم، آن میوه خیلی خوشمزه بود. اما بعد از خوردن میوه فرم بدن و چهره‌ام تغییر کرد و دقیقاً یک آدم فضایی شدم، داشتم سکته می‌کردم اما مورچه به من گفت:«ناراحت نباش، اثر این میوه فقط تا سه روز است و فقط یک‌بار اثر می‌کند و تو بعد سه روز به حالت اول بر می‌گردی.» در آنجا چیز‌های عجیب دیگری هم دیدم، مثل میوه‌ای که اگر به آن دست می‌زدی، پروانه‌های همه رنگی از آن خارج می‌شد. در این روز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم. واقعاً روز خوبی بود. به خانه برگشتیم و خوابیدیم.
    صبح که شد راهی قصر شدیم. آن روز، روز جشن بود و هر کس که شیرین‌کاری بلد بود انجام می‌داد و در معرض نمایش همه قرار می‌داد. در بخش اول مراسم که از صبح تا عصر برگزار می‌شد به مسابقات آشپزی و نقاشی و نظامی اختصاص داشت و بخش دوم مراسم به آتش‌بازی و شیرین‌کاری دلقکان اختصاص یافته بود.
    از دست اندرکاران جشن خواستم که من هم شیرین‌کاری خود را در معرض نمایش قرار دهم. آنها این اجازه را به من دادند. من ساعتم را از دستم و فندکم را از جیبم بیرون آوردم و از کارگزاران خواستم که در بخشی که من ایستاده‌ام مشعل‌ها را خاموش کنند.
    چراغ ساعتم را روشن کردم و نور، آن فضا را روشن کرد. بعد فندکم را روشن کردم و با آن به سرعت آتش درست کردم. با وجودی که آن‌ها با سنگ آتش درست می‌کردند، آنها بسیار تعجب کردند، پادشاه از من خوشش آمد و به من مقام دلقک مخصوص داد. من فقط یک روز وقت داشتم تا راز لباس پادشاه را بفهمم.
    در آن شب مورچه را به طور پنهانی به اتاق خود آوردم و آن شب را در قصر خوابیدیم. صبح که شد در قصر گشت زدم تا ببینم اوضاع قصر چگونه است؟ آیا کسی از راز لباس باخبر است؟ با خودم فکر کردم و گفتم: مطمئناً در هر قصری خبرچینانی وجود دارند. از خبرچینان پرس و جوکردم اما هیچ به هیچ، هیچکس خبر نداشت. فکر کردم شاید مباشر اعظم بداند. پیش او رفتم اما فهمیدم این فرد نم پس نمی‌دهد. تا با هزاران سختی و مجاب کردن معاون مباشر اعظم فهمیدم که مباشر اعظم با پادشاه ساعت چهار جلسه دارند، جلسه‌ای محرمانه. ساعت چهار به مکان جلسه رفتم تا راز لباس پادشاه را کشف کنم. در بالای اتاقی که جلسه در آن برگزار می‌شد سوراخی بود من به بالای اتاق رفتم و از آنجا به حرف‌های پادشاه و مشاور گوش می‌دادم.
    پادشاه: ای کاش لباس را از تنم بیرون نمی‌آوردم.
    مشاور: شما نگران نباشید عالیجناب ما آن لباس را پیدا می‌کنیم.
    پادشاه: اگر آن فرد قلبش درد بگیرد و دستش را برای مدتی روی قلبش بگذارد می‌دانی چه می‌شود؟ او قوی شده و مرا از سلطنت خلع کرده. وای چه کنم، وای چه کنم؟
    دیگر راز را فهمیده بودم به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و لباس را تنم کردم، و دست روی قلبم گذاشتم، به یک‌باره قوی شدم. با قدرت جادویی آن لباس، پادشاه را عزل کردم و مورچه را به جای او نشاندم و مردم را از دست آن پادشاه ظالم نجات دادم، سپس لباس را به مورچه دادم و از مورچه خواستم با کمک لباس جادویی مرا به خانه‌ام برگرداند، من به خانه برگشتم و از آن به بعد مورچه را فراموش نکردم.
    امضای ایشان

  7. Top | #25
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    May 2022
    شماره عضویت
    16778
    نوشته ها
    3
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    خیلی اینو دوست داشتم
    امضای ایشان

  8. Top | #26
    کاربر جدید

    عنوان کاربر
    کاربر جدید
    تاریخ عضویت
    May 2022
    شماره عضویت
    16773
    نوشته ها
    8
    تشکر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 ارسال

    داستان های نجومی         
    منکه صبح تا شب سرکارم هر روز داستان داریم جدیدا توی یه شرکت سازنده معتبر منطقه 22 تهران به اسم فرتاک استخدام شدم هر روز شهرداری میاد یه ایراد میگیره

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
© تمامی حقوق برای آوا استار محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد