ابتدا قسمتی از داستان کتاب افسانه ی باران رو نقل می کنم که سال 1355 به چاپ رسیده کتاب قدیمی هست و کرده هایی که در یشت ها و همچنین کتاب بندهش در ارتباط با ستایش تیشتر آمده را به زبان ساده بیان کرده است بعد از این داستان, متن اصلی رو از یشت ها می نویسم و ترجمه می کنم در ضمن این داستان قبلا نوشته شده بوده و زحمت تایپش با من نیست:pacman:
آسماني را که هرمزد آفريد، آبي آبي بود.اين آسمان آبي و بزرگ پر از ستاره هاي درخشان و زيبا بود، ستاره هاي خوشبختي که آغاز هربامداد و رسيدن هر شام، بهانه اي براي خوشحاليشان بود.
ستاره ها، سربازهاي دنياي نور بودند.هرمزد خداي خدايان در هر گوشه اي از آسمان، سرداري بر ستاره ها گمارده بود.تيشتر سردار ستاره هاي شرق و خداي باران بود.او زيبا و نيرومند، درخشان و مهربان بود.تيشتر سربازهايش را خيلي دوست داشت، يک به يک آنها را خوب مي شناخت، با اينکه سربازهايش بسيار بودند نامهاي هر يک را به خوبي مي دانست و از کارهايي که توانايي انجامش را داشتند آگاه بود. تيشتر آنقدر ستاره ها را خوب مي شناخت که تنها از نور آنها مي فهميد که غمگين هستند يا خوشحال.تيشتر مي دانست سربازهايش چه چيزهايي را دوست دارند و از چه چيزهايي بدشان مي آيد، گاهگاهي به خانه آنها مي رفت و به درد دلهايشان گوش مي داد.تنها ستاره ها نبودند که تيشتر را دوست داشتند، گياهها، درياها، آبشارها، کشتزارها، کشاورزها و بچه ها هم او را دوست داشتند.تيشتر خيلي کارها بلد بود که انجام بدهد. او به روي زمين باران مي باراند و همراه با آن تخم گياهان گوناگون را فرو مي ريخت و زمين را سرسبز مي کرد و در آن کشتزارهاي بسيار، چمن زارها و جنگلهاي زيبا به وجود مي آورد تا انسانها، پرنده ها و چهارپايان با آسايش و خوشي زندگي کنند.